کسى نیس؟بشینیم گریه کنیم با هم؟:))
یه حقیقتى رو مى دونین؟!
من اگه خوشحال باشم نمیام وبم:)
یه آهنگ ترکى گذاشتم.غم انگیزه:)
شما وقتى بفهمین با یکى دیگه کمترین تفاهمى ندارین چیکار مى کنین؟طبیعتا مشخصه:)
دلم مى خواد به هیچى فکر نکنم.بعضى وقتا چشامون رو رو همه چى مى بندیم:) بعد که باز مى کنیم مى بینیم خیلى چیزا هست که بهشون فکر کنیم.
پ.ن : شاید بقیه موضعشون کاملا مشخص باشه.اما من نه.من فکر مى کنم هنوز پخته نشدم.حداقل نه اونقدرى که فکر کنم با آیندم چه غلطى مى کنم!معلومه که اشتباه مى کنم.
پ.ن ٢ : یه نفر تو وب قبلیم اومده بود.یه حرفایى مى زد که هنوزم که هنوزه گاهى یادشون میفتم و بهشون فکر مى کنم.اون موقع هم سعى کردم درکش کنم.اما متاسفانه خیلى اشتباه کردم.بعضى آدما رو باید گذاشت برن.باید فراموششون کرد.اونو که انداختمش بیرون.اما چیزى که هست اینه که من هیچ وقت نمى بخشمش!شاید هم اشتباه مى کنم...........
تو یه مقاله خوندم که وقتى تو دور باطل ناراحتى افتادین سریع سعى کنید ازش بیاید بیرون.آهنگ رو عوض کنین، محیط رو، یا حتى این که یه کار کوچیکى که خیلى وقت بود عقب انداخته بودین رو انجام بدین:)
ما آدم هاى بدِ متوقع:))
آخرین کسى که مى فهمه داره مى ره منم.داره چن روز مى ره از تهران.واسه ى اون آدم.در حالى که باید درک کنم خودخواهانه نشستم به این فکر مى کنم که مگه من نبودم تو روزایى که اون آدم واسه ش جهنمشون کرده بود؟
آدم چجورى درجه ى انتظارش رو بیاره پایین از آدما؟چجورى خودخواه نباشه؟وقتى حتى حضورش توى این شهر غریب واسه من دل گرمیه، چجورى ناراحت نشم که مى خواد بره؟
چرا توقعات تو کم نمى شه دختر؟؟؟
احساس مى کنم فلج شدم.تو یه فکر خاص. و ازش بیرون نمى رم.
مى دونم اونم نمى تونه بیاد بیرون.
- چند هفته پیش یه کتاب از یه کافه اى قرض گرفتم.بعد که رفتم پسشون بدم نبودن.کتاب رو دادم به مغازه ى کنارى و گفتم بدن بهشون.واسه این که خیالم راحت بشه هم اسم و شماره مو رو یه برگه نوشتم و به مغازه دار گفتم بهشون بگه بهم خبر بدن که رسیده به دستشون.الان چند هفته گذشته.یه بار دیگه هم رفتم و بسته بود و مغازه دار گفت که داده بهشون! من هنوز سواله برام.اما حتى دلم نمى خواد برم که بپرسم.
پ.ن : تو فکرمه که کاغذه هنوز داخل کتابه.مى خوام برم بفهمم چى شده اما مغزم یاریم نمى کنه...
امروز یه کادو گرفتم که نمى ذاره بازش کنم.در کمال حماقت انداختمش گوشه ى کمد و منتظرم اجازه صادر بشه.حقیقتش کلا ذوقم هم از دست دادم اینجورى.اما دلم نمیاد بهش بگم و ناراحتش کنم.کاش لازم نبود هیچ وقت بازش کنم.با این همه ذوقى که اون داره همه ى ترسم از اینه که خوشم نیاد از کادو.خوب شد نمى شه جلو خودش بازش کنم.اونجورى بیشتر استرس مى گرفتم.
تولدمه:)
البته امروز نه!
یه زمانى فکر مى کردم خوابگاه بده.الان مى فهمم که خونه اى هم که کسى توش نباشه هیچ لطفى نداره.اینه که الان دل و دماغ؟! کارى رو ندارم و جاى رسیدن به کاراى فردا نشستم تمام کانال هاى تلگرامم رو خوندم!:)
یه کمى هم سلامتیم به خطر افتاده.که اذیت کننده ست!!!