دیروز خیلی صمیمی شدیم. و امروز یهو جوابمو نداد...
تمام طول فیلم همه درگیر فیلم بودن و من اشک تو چشمام بود که واقعا چرا؟ چرا اینطوزی شد؟ همه سر فیلم اشک تو چشماشون بود و من سر فیلم زندگی خودم... جدی باید از زندگی من فیلم میساختن. بالا و پایین های متعدد. اشتباهات از سر نادونی و ناپختگی.
اخر فیلم بود سرمو کردم تو گوشیم و بالاخره پیامشو دیدم. که امروز مریض بوده و حق با منه و بعدا برام بیشتر توضیح میده. همین. همین که نیاز دیده بود توضیح بده خوشحال شدم. اما غصه م هم شد.
دلم درد میکنه و این مقدمه ی داستان ماهه. خوشحال میشم زودتر داستان ماه به وقوع بپیونده. از چند جهت خوشحال میشم. که خب جای گفتنش اینجا نیست. ولی دست ها به دعا...
جدی نگیرید. سرسری بخونید و رد بشید. موضوع مهمی نیست داستان زندگی من. میون قصه های عجیبی که تو این شهر درندشت اتفاق میفته.
خوشحالم که حداقل یه جواب نصفه نیمه گرفتم. ناراحتم از کرده هام. ولی مطمینم. روزای خوب هم میان. من ایمان دارم. بالاخره دستامون به هم میرسه...