تو یه مقاله خوندم که وقتى تو دور باطل ناراحتى افتادین سریع سعى کنید ازش بیاید بیرون.آهنگ رو عوض کنین، محیط رو، یا حتى این که یه کار کوچیکى که خیلى وقت بود عقب انداخته بودین رو انجام بدین:)
ما آدم هاى بدِ متوقع:))
آخرین کسى که مى فهمه داره مى ره منم.داره چن روز مى ره از تهران.واسه ى اون آدم.در حالى که باید درک کنم خودخواهانه نشستم به این فکر مى کنم که مگه من نبودم تو روزایى که اون آدم واسه ش جهنمشون کرده بود؟
آدم چجورى درجه ى انتظارش رو بیاره پایین از آدما؟چجورى خودخواه نباشه؟وقتى حتى حضورش توى این شهر غریب واسه من دل گرمیه، چجورى ناراحت نشم که مى خواد بره؟
چرا توقعات تو کم نمى شه دختر؟؟؟
احساس مى کنم فلج شدم.تو یه فکر خاص. و ازش بیرون نمى رم.
مى دونم اونم نمى تونه بیاد بیرون.
- چند هفته پیش یه کتاب از یه کافه اى قرض گرفتم.بعد که رفتم پسشون بدم نبودن.کتاب رو دادم به مغازه ى کنارى و گفتم بدن بهشون.واسه این که خیالم راحت بشه هم اسم و شماره مو رو یه برگه نوشتم و به مغازه دار گفتم بهشون بگه بهم خبر بدن که رسیده به دستشون.الان چند هفته گذشته.یه بار دیگه هم رفتم و بسته بود و مغازه دار گفت که داده بهشون! من هنوز سواله برام.اما حتى دلم نمى خواد برم که بپرسم.
پ.ن : تو فکرمه که کاغذه هنوز داخل کتابه.مى خوام برم بفهمم چى شده اما مغزم یاریم نمى کنه...
امروز یه کادو گرفتم که نمى ذاره بازش کنم.در کمال حماقت انداختمش گوشه ى کمد و منتظرم اجازه صادر بشه.حقیقتش کلا ذوقم هم از دست دادم اینجورى.اما دلم نمیاد بهش بگم و ناراحتش کنم.کاش لازم نبود هیچ وقت بازش کنم.با این همه ذوقى که اون داره همه ى ترسم از اینه که خوشم نیاد از کادو.خوب شد نمى شه جلو خودش بازش کنم.اونجورى بیشتر استرس مى گرفتم.
تولدمه:)
البته امروز نه!