اگه آدم بترسه و پاشو نذاره تو آب، هیچ وقت شنا یاد نمى گیره.
مسئله این نیست که بعضى وقتا ما انتخاب هاى اشتباه داریم.مسئله اینه که اتفاقا بعضى وقتا، دنیا برامون از قبل انتخاب کرده؛ و ما با دستاى بسته مجبوریم قبول کنیم.و بعدش اگر مسئولیت پذیر باشیم زندگیمون رو با انتخاب دنیا اما به بهترین نحو جلو مى بریم.
مسئله اینه که من نمى دونم چى خوشحالم مى کنه.فقط مى دونم که بیکارى طولانى مدت اصلا خوشحالم نمى کنه.و همین طور مى دونم که اگر روز موعود برسه و مجبور به رفتن بشم، دورى هم بدجور عذاب آوره.مى تونم انقدر بهش فکر کنم که مغزم دیگه پاسخ نده! هر چند وقت یه بار دچار همچین شرایطى مى شم.و هیچ وقت مشخص نیست که چجورى حل مى شه.
فرض کنید یک میلیون آدم بخوان از یه در کوچیک رد بشن.فقط یک در. وضعیت ذهن من هم همینه.بى نهایت فکر هست.اما نمى تونم راهى پیدا کنم که حتى بیانشون کنم،چه برسه به راه حل.زبان قاصره!به هر حال زبان من قاصره.
احساس مى کنم تنهاى تنهام.دارم غرق مى شم.و هرچى دست و پا مى زنم بیشتر فرو مى رم.احساس مى کنم هیچ کس اون بیرون متوجه گم شدنم نشده.احساس مى کنم خیلى دیره.خیلى از ساحل دورم.دیگه هیچ کس نمى تونه کمکم کنه.هیچ کس.
خودم؟
پ.ن : هنوز اونقدرى که باید پخته نشدم.مرا بسیار سفر باید؟؟؟
پ.ن ٢ : جدیدا از این که به عنوان یک دختر موجودى شکننده باشم بدم میاد.از این که در رو برام باز کنن، وسایل سنگین رو ازم بگیرن، وقتاى ناراحتى گریه کنم بدم میاد.از این که فکر کنم حق دارم که یه موضوعى ناراحتم کرده باشه بدم میاد.از این که کسى رو دوست داشته باشم و من اونى باشم که اذیت مى شه، بدم میاد.از این که نمى تونم منطقى فکر کنم و تصمیم بگیرم راضى نیستم.و از این که این رو بین خیلى از خانوما مى بینم متنفرم.راست مى گن که زن و مرد متفاوتن و این تفاوتا طبیعیه.اما چرا من هنوز از این تفاوت ها بیزارم؟
پ.ن ٣ : حس مى کنم یه چیزى هست که تو جامعه ى ما وجود داره و حتى ناخودآگاه اثرش رو مى ذاره.اثرش هم در یه مفهوم خلاصه مى شه."عدم اعتماد به نفس" که کم و بیش در همه ى خانوم ها هست و "اعتماد به نفس بالا" که نصیب آقایون شده.