از وقتى که شنیدم باور نکردم.مگه مى شه همچین چیزى ما رو از هم جدا کنه؟؟!بهش فکر کردم.به اون لحظه اى که بگیم دیگه بیشتر از این از دست ما کارى برنمیومد.به اون لحظه اى که تازه بفهمم دنیا چقدر نامرده.که هرچى رشته بودیم پنبه کرد.اما هنوز باورم نشده.هنوز مى گم امکان نداره.امکان نداره اینجورى بشه.امکان نداره من کارم ناتموم بمونه.امکان نداره دیگه هیچ وقت نبینمش.اگه نشه امکان نداره کس دیگه اى رو بتونم تحمل کنم.اصلا امکان نداره نبینمش.اصلا گفته بود که بدشانسه.راست مى گه که بدشانسه.فکر کرده بودم من که به هرچى مى خواستم رسیدم.پس نمى شه که نشه.هرچقدر هم که بدشانس باشه.من خوش شانسم.چیزى نمى شه.همه چى درست پیش میره.من مى ترسم.اونم مى ترسه اما چیزى نمى گه.بیا راجع بهش حرف نزنیم.بیا تا وقتى دنیا جونمونو نذاشته کف دستمون بجنگیم.آخرش هم اینجورى که، شاید اینجورى بهتر بوده.اما چجورى یادم بره.چجورى کارم ناتموم بمونه:( برم رو شونه کى گریه کنم آخه