مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣١٤

ما آدماى خوبى هستیم.پس یه وقت هایى هم باید قبول کنیم که ما همه ى زندگى رو زندگى نمى کنیم.به عنوان کسى که این رشته ى طاقت فرسا رو مى خونه زیاد به این نتیجه مى رسم که اسم این زندگى من زندگى نیست.یا شایدم همون کلیشه اى که میگن فقط زندگى ه.یعنى زنده بودن.فکر کنم آدم حسودى شدم.به آدمایى که شبیهم نیستن حسادت مى کنم.لبخندشون رو میبینم و احساس مى کنم لبخندشون از مال من واقعى تره.احساس مى کنم من آدم سخت گرفتنم.شاید همین جورى بزرگ شدم.اما نه!خیلى از کسایى که مى شناسم هم همین طورن.پس این آدماى شاد و خوشحال از کجا میان؟!همینه که حسودیم مى شه دیگه.به این که یه آدمى رو مى بینم با این حد از آزادگى!چیزى که من انگار فقط شعارش رو دادم و زندگیش نکردم.من حسادت مى کنم به این آدم ها، چون خودشون رو خوشبخت ترین آدم دنیا مى دونن.و کى مى تونه بگه که نیستن؟؟

شاید واقعا وقتى نیست.شاید واقعا انرژى ى نمى مونه برام.شاید منم همین قدر خوشحال مى بودم.اما "حتما" همه اینا مى تونه بهونه باشه.

- به یأس فلسفى رسیدم.فکر مى کردم مى تونم خودم رو عوض کنم.فکر مى کردم مى تونم با باورهایى که باهاشون بزرگ شدم بجنگم و با شدیدترین دشمن هاش اعلام صلح کنم.همین شد که این مسیر رو شروع کردم.اما الان احساس مى کنم نمى تونم.من آدمِ سختى کشیدن نیستم.من دیروز گریان ترین آدمى بودم که خودم دیده بودم.و البته کیه که بگه من حق نداشتم.اما حتى در بهترین وضعیت هم روحم مى تونه از صد جا ترک برداره.و نمى دونم تحمل این همه باور مخالف، تحمل این همه سختى ى که مى خوام براى هدفم بکشم، ارزشش رو داره؟یا اصلا به آخرش مى رسم یا نه؟آخر این مسیرو میبینم یه روز؟اصلا آخرش مهمه؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد