اونایى که اون ور خطن، دلشون مى خواد بیان این ور!
اینایى که این ور خطن، خسته ن!!
و من خسته ام!!
احتمالا فقط مربوط به من نباشه.
چطور ممکن بود این جورى بشه آخه؟؟؟
چطور ممکن بود اینقد همه چى با تصورات آدم فرق کنه.من اگه آدم ٤ سال پیش رو ببینم بهش مى گم که فرار کنه؟؟!مى گم؟؟یا از تغییر وضعیت هم مى ترسم.مشکل اینه که آدم تا به چشم خودش نبینه باورش نمى شه.کى باورش مى شد من یه روز اینو بگم؟که آقا جان خسته شدم.خسته شدم.مغزم گنجایش نداره انگار.همه اطلاعاتم سرریز شده.
نمى دونم شما چه گناهى کردین که باید هر چن وقت یه بار این حرفاى منو بخونین.نمى دونم.اما مى دونم که قرار نبوده که این جورى بشه.و الان هم قرار نیست که این جورى تموم بشه.چون طبیعتا به خواست من یهو اجى مجى نمى شه که همه چى برگرده به عقب و من بگم نمى خوام پزشک بشم.مى دونین بدتر از این چیه؟؟من ناراحت مى شم وقتى ورودى هاى جدید رو مى بینم که با عشق و علاقه و انگیزه میان کتابخونه درس مى خونن.نمى دونم شاید هم تصور من اشتباه بوده که فکر مى کردم یه روزى بالاخره تموم مى شه.یعنى یه روزى مى رسه که کتاب و جزوه م رو ببندم و بگم آخیش!!اما نمى شه.اون روز نمى رسه.و این ورودى هاى جدید فکر مى کنن که همه چى همون طور جذاب مى مونه.اما نمى مونه!فکر مى کنن که چى بهتر از فراگیرى علم!اما علم هم تو ذهن آدم نمى مونه.پس چى مى مونه؟شب بیدار موندن ها، خستگى ها، امتحان هاى پشت سر هم، خستگى خستگى خستگى.
پ.ن : طبیعتا معلومه که درس و دانشگاه سخت شده دیگه؟؟