به یه سرى چیزا هیچ وقت حسودیم نشده.به قیافه آدما حسودیم نشده.به پولشون حسودیم نشده.تو زندگیم زیاد غبطه نخوردم واسه زندگىِ کسى.اما به خودِ قدیم ترهام خیلى حسودیم شده.همین الان به خودِ یک سالِ پیشم حسودیم شد.به خودم که بدون هیچ دغدغه اى قدم هاى زندگیم رو برمیداشتم.تصورم این بود که همیشه همین جورى میمونم.حتى تو ذهنم هم نمى گنجید یک سال آینده ش این جورى بگذره که الان گذشته.حتى تو ذهنم هم نمى گنجید.که انقدر حماقتام گنده بشن، که یک سال سر خودم رو شیره بمالم واسه توجیهشون.فکرش هم نمى کردم که منى که اون روزها شعار آزاده من که از همه عالم بریده ام میدادم، یک روزى هم ، و البته با یک سال تاخیر ، بعد از هر روز شکستنِ حرمتِ شعارم، باز میرسم به همان روزى که بودم.انگار فقط یک عدد توى یکانِ سالِ شمسى عوض شده.نه بیشتر و نه کمتر.اما من در حال حاضر، شاید هزار برابر با تجربه تر باشم، و البته هزار برابر غمگین تر.وقتى معتاد به یه حس شده باشى، مثل هر دوره ى دیگه اى ، اینم باید بگذره.یعنى فقط باید بگذره.باید درد بکشى اما به امید اون روزى که آزاد بشى از این حس.آزادِ آزاد.
و انگار دنیا منتظر این لحظه بود.که من فریاد بزنم که آره!پشیمون شدم.آره.پشیمونِ پشیمون.و میدونى چیه!آدمى مثل من که اعتماد کردن براش به اون سختى بود، این پشیمونى براش عین مرگ میمونه.انگار همه ارزش هاى زندگیتو داده باشى.در ازاش ٧ تا حرفِ رنگ و رو رفته گرفته باشى.پشیمانى.....