باورش سخته که تا الان ٢٢٥ تا پست گذاشتم.یعنى در واقع ٢٢٥ بار صفحه یادداشت هاى جدید بلاگ اسکاى رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن:) چه با اشک.چه با لبخند.چه با دل خوش.و چه مثل همین الان با یک نوع ناامیدىِ مختص به خودم.
امروز براى اولین بار حس کردم نه تنها آدم غیراجتماعى ى هستم، که آدم ضدِ اجتماعى ى هم هستم.و این جدا کشف بزرگیست.شاید خوندن کتابى که دارم میخونم هم بى تأثیر نبوده باشه؛ تو این تلاشم براى بى نظم بودن و به قول خواهرم، در بستر خونواده قرار نگرفتن!به طرز خیلى بدى احساسِ در زنجیر بودن دارم.و این پند اخلاقى رو هم شدیدا نادیده گرفتم که "اگه خودت ناراحتى، لااقل دیگران رو هم ناراحت نکن." همون طور که امروز اگر در توانم بود ظرف ها رو هم میکشستم و البته کسى حتى به ذهنش خطور نکرده بود که شاید من هم یک وقت هایى خدایى نکرده هورمون هام قاطى پاطى مى شوند.اصلا یک مسئله اى توى خانواده ى ما به هیچ وجه در مخیله ى کسى نمیگنجد.اون هم این که ممکن است یکى حالا به هر دلیلى حالش خوش نباشد.توى این جور موارد معمولا بقیه ى اعضا در نقش نمک روى زخم عمل مى کنند.و شاید حتى تصور میکنند که اینطورى بهتر است.نمیدونم.به هر حال کسى حتى باورش هم نمى شود که چقدر براى خودم هم عجیبم الان.انگار خودم رو تازه کشف کرده باشم.انگار رفته باشم جلوى آینه، به تصویر خودم در آینه دست کشیده باشم، پرسیده باشم که "این واقعا منم؟"