مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٠٨ : قول!

ببین.قرارمون این بود که طولانى ننویسى!قرارمون این هم بود که مثل یک بچه آدم! بشینى سر درس و مشقت.به خاطر قولى که به خودت دادى.و به یک نفر دیگه.و به یک نفر دیگه اى حتى.قرارمون این نبود که بشینى همه ش وب خونى کنى و حتى کامنتى هم نذارى و .. اصلا قرارمون این بود که بعد از این که شامتو خوردى یه کم کتاب بخونى و بعدش این چندییین ساعت از دست رفته ت رو جبران کنى و این درس لعنتى رو به یه جایى برسونى.

میدونى چیه آسمان!امروز یه بُعدى از خودم رو شناختم که تا حالا بهش فکر نکرده بودم.من تا امروز به هیچ کس نیاز نداشتم.تا امروز اگه هرچقدر هم نفس کشیدن برام سخت میشد (با این که این اواخر قانون دو قطره اشکم رو شکستم) اما فقط خودم حال خودم رو خوب میکردم.اما امروز.این که حس کنم واسه یه آدمِ دیگه انقدر مهمم.این که حس کنم انقدر ضعف نشون دادم که حس کنه باید پیشم بمونه.این که انقدر ضعیف نشون داده شدم.الان از خودم متنفر شدم.از این که او نگران من باشه و من هنوز به هیچ صراطى مستقیم نباشم.من تا امروزِ امروزم.کسى انقدر شفاف حمایتم نکرده بود.و حس عجیبى داشتم امروز.عجیب ترین حسى که تا امروز داشتم.و وقتى بغضم گرفت.واقعا نمیخواستم جلوش گریه کنم.به معناى واقعى کلمه.و فقط دام میخواست تنها باشم.که براى خودم اشک بریزم.اما اون نرفت.و بغضم موند.و موند.و موند.و حتى بعد از خداحافظیمون.دیگه اشکى نبود.انگار حتى اشکام هم باهام قهر کرده باشن.انگار جلوى یه غریبه نشونشون دادم.و این ناراحتشون کرده باشه.میدونى!غیر از همین ٢ ماه پیش که جلوى س گریه کرده بودم.و اون هم کاملا از سر اجبار.که نمیشد که نباشد!غیر از اون دفعه، شاید خیلى خیلى خیلى وقت باشه که کسى اشکم رو ندیده.و حس میکنم مثل این پسربچه هایى شدم که انقدر بهشون گفتن "مرد باش!" که اشک ریختن رو جلوى هیچ کس جایز نمیدونن.شاید هم من انقدر خودخواهم که نمیتونم ببینم کسى ضعفم رو میبینه.و راه حل ارائه میده.و من مییییدونم با همه ى عقل و حتى احساسات داشته و نداشته ام، که فقط خودم میتونم این مشکل رو حل کنم.و اصلا میرسم به یک جایى که میبینم انگار مشکلم خیلى ساده تر از این بوده که غرورم رو مقابل آدمى بشکنم، که براش قابل تصور نبوده من هم اشک بریزم!

همه چیز پیچیده شده.و بود.و من امروز هم گفتم!که بعضى وقت ها باید بذاریم زندگى بگذره.و ما فقط عشق کنیم از لحظه لحظه اش.

توى اون وانفسا! فقط یه لحظه فکر کردم که، "خداى من!نکنه من صرفا یه بازیگر دیگه ام.مثل همه ى بازیگرهاى اطرافمون.که احساسات یه موجود خیلى خیلى احساساتى رو به بازى گرفتم."و حسش افتضاح بود افتضاح.آره!من حالا فهمیدم که چرا هیچ مشکلى رو با مادر و پدرم در میون نمیذارم.چون هیچ وقت نمیخوام نگرانم باشن.مخصوصا تو شرایطى که کارى از دستشون بر نمیاد.اما راجع به تو!اینجورى نبود.هرگز.و من همیشه آدم خودخواهى بودم.و امروز هم بودم.و حتى با تمام این حس هاى عجیب امروزم، فردا هم بدون شک آدم خودخواهى خواهم بود!

نوشتن این ها لازم بود.من هنوز حالم خوبه.مثل صبح امروز:) کلمه ى ببخشید شاید خیلى کلیشه اى شده.اما "ببخشید" که هم خودم و هم خودت.فقط اذیت شدیم.به خودت نمیگم هرگز.اما این جا میگم.که ببخشید اگه من انقدر خودخواهم.و این که.سعى میکنم نباشم.و این که.من سعى میکنم قوى باشم.این که یادم رفته بود که چقدر قوى بوده ام تا الان.و از الان به بعد قول! که باز هم قوى باشم:)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد