بعد از اینکه ویدئویى که تو پست قبل راجع بهش گفته بودم رو دیدم...همه ش دارم بهش فکر میکنم.به عشق!
به این که چقدر عجیب و نامرئیه.این که یهو میاد.در قلبتونو میزنه.شما میرین درو باز کنین واسه مهمون ناخونده تون...اما با یه راه طولانىِ طولانى رو به رو میشین.که آخرش هم یه علامت سوال بزرگه.با ین حال...همینجورى که دارین میرین و میرین ، بالا و پایین شدنا، احساسات خوبتون....
قبلا خیلى اعتراف سختى بود...
اما الان سخت نیست.این که با دیدن یه آدم قلبت تندتر زده بود.این که با فکرش زندگى کرده بودى.این که گونه هات سرخ شده بود.این که یکى از ناب ترین احساسات عالم رو داشتى.و حتى شاید توى اون لحظه ازش خبر نداشتى...اون دوستى که گفته بود قدر همین غصه خوردنات رو بدون...دونسته بودى؟الان میدونى؟؟؟
این که اون همه حس قشنگ ... تو یه لحظه خاکستر شده بود.این که اشک ریخته بودى.براى احساسى که تموم شده بود!و باورت نمیشد که این زمان بود یا تو بودى که بزرگ شده بودى.یا تو بودى که دیگه لیاقتش رو نداشتى.که چطور میشه حس به اون قشنگى از بین بره.که واقعا تلنگر بود به خودت و زندگیت؟؟؟
این که حس کنى دیگه تجربه ش نمیکنى.همون تجربه ى نصفه و نیمه ت هم دیگه تکرار نمیشه.یا انقدر بدبینى...یا انقدر بزرگ شدى...که منطقت شده خداى احساست.که دیگه عاشق نخواهى بود.که گفته اند عشق و دوست داشتن فرق دارد!و تو خودت میدانى چقدر راست گفته اند!!
تمام!
خیلی ممنون از وب سایت خوبتون که فوق العاده عالیه....واقعا متشکرم....
65161
اى بابااااا:///
ای کاش این منطق اینقدر زورگو نباشه...همش این احساس بیچاره داره از عقل و منطق تو سری می خوره...
خیلى وقتا هم بد نیستا.ولى خیلى وقتا هم باید عقلو خاموشش کرد:)
عشق یک "دچار"شدن گریزناپذیر و بی نظیر است....
با همه ی زخمهای مقدسش و حال های خوبی که هیچ شهر بازی ای جایگزینش نخواهد بود...!!
"دچار" شدن ناگزیر...
ناگزیر اما شیرین