امتحانا دارن میگذرن...علوم پایه از اون دورا داره واسم دست تکون میده...احساساتم هم دارم دچار یک اختلال خودخواسته میکنم:) از اون طرف باید ٢ هفته دیگه به مدت یه ماه شمال باشم...و این حسى که اونجا دارم اذیتم میکنه.اینکه به جز خونواده...هیچ دوستى اونجا ندارم...مایه ى خجالت من ، میشه مایه ى دلسردیم...میخوام خودم باشم.با کسى که تعارف ندارم.دلم یه دوست خوب میخواد!!...تو همون شمال دوست داشتنى...که هر بار که میرم ، همه ش با هم باشیم... به روزگار و مشکلاتش فحش بدیم:)
اونى که باید میموند...نموند که باشه!نخواست.یا من نخواستم.یا اون حس غرورپندارى الکیش نذاشت...هرچى که بوده باشه.من تنهام...به اندازه ى تموم اون سالاى خوب بچگى که فکر میکردم دوستام واسه همیشه پیشم میمونن...
من خوبم:) خوشحالم:) من خیلى حالم خوبه:)
نهایتش اینه که ماشینو برمیدارم میبرم میگردونمش.با هم میگردیم تو شهر.با هم به دنیا فحش میدیم:) بهش میگم تو دلت آهنیه..اما لااقل وقتِ تنهایى همینجایى...پیش خودمى:)
گند زدم به ادبیات1
با ادعای ادبیات ببین به کجا رسیدیم
خودت میگى دیگه
ادعا بود
یه هفته نبودم ببینچقدر نوشته.
گاهی وقتا این دلای آهنی از دلای معمولی خیلی بهتره
خیلى وقتا*
مثلا حداقلش اینه که فقط گوش میدن.حرف نمیزنن
گاهى وقتا حرف ها خراب میکنن همه چیزو...
آدما میکوبن و میرن...
کرم از درخته
وات؟
:-)
اى بابا چرا باز وبت این شکلى شده
منم یه دوست واسه وقتای سفر به شهر آبا اجدادیمون میخوام...
از بین فامیل دوست داشتم قبلا ولی دور شدیم از هم بنا به دلایل مزخرفی...
اینجاست که شاعر میگه
دوستم آرزوست...:(
قدرمونو ندونستن:)
قدرشونو ندونستیم:)
.....