مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

١٧٠

یه مسئله اى هست.اونم اینه که متأسفانه یا هم خوشبختانه ذهن ما آدما منفرده.یعنى مثلا من اگه چیزى تو ذهنم باشه نمیتونم به همان صورتى که هست به شما نشونش بدم(شاید هم در آینده به یه جاهایى رسید این بشرِ دوپا!) همه مون هم میدونیم که تقریبا همیشه تو انتقال اطلاعات دچار مشکلیم.مثلا تصورى که من از یه لفظى مثل "فوق العاده" دارم با تصور یه آدم دیگه متفاوته.مثلا شاید منظور شما از فوق العاده با منظور من از شگفت انگیز یکى باشه.یا مثلا شاید تصور یه آدمى از واژه "بامزه" با یکى دیگه متفاوت باشه.و حالا هر مثال دیگه اى.این تفاوتا هم کاملا اجتناب ناپذیره و از تجربه هاى متفاوت میاد...

همه ى اینا منو به این نتیجه میرسونه که هیچ وقتِ هیچ وقت نمیشه یک رابطه ى کاملا ایده آل با کسى داشت.مثلا شما یه حرفى به دوستتون میزنید و اون پیش خودش هزار جور برداشت مختلف میتونه داشته باشه.که اصلا شاید منظور شما اون هزار و یکمى باشه که دوستتون متوجهش نشده حتى...نمیدونم درست باشه یا نه...اما اینجاست که میگن چشم ها هم حرف میزنن...اما حقیقتش من هر وقتى که خواستم با چشمم با کسى حرف بزنم موفق نبوده ام.شاید هم بقیه موفق باشن...

کل این حرفا از این جا اومد تو ذهنم که ...

تقریبا یه ماه پیش بود که از یه خواب بدى پریدم...توى خوابم دچار شیزوفرنى شده بودم.یه مردى رو میدیدم که هیچ کس جز من نمیدیدش...حتى الان هم که یادم میاد ناراحت میشم.از این که کلا مرده آدم خوبى نبود میگذرم.اما حس افتضاحى که تو خواب تجربه ش میکردم این بود که کسى جز من اونو نمیدید..و من میدونستم که مشکل روانى دارم.و این حسِ افتضاحِ افتضاحِ افتضاح رو با هیچ کس ، حتى با خونواده م، نمیتونستم در میون بذارم...

بعد از اون خواب به این فکر کردم که اگه یه روزى یه اتفاقى بیفته که فقط من متوجهش باشم...اگه مشکل روانى پیدا کنم...که با هیچ کس هم نتونم مطرحش کنم....اگه اینجورى بشه....حتى تصورش هم براى من ترسناکه.شما رو نمیدونم..مخصوصا تصور شیزوفرنى.تصور این که چیزیو حس کنم که کسى حسش نمیکنه...جنون واره.همون طور که هست...

ایست!

نظرات 3 + ارسال نظر

حتی بعضی وقتها تفاوت توی بردلشت از کلمات ممکنه باعث سو تفاهم بشه! شاید برای همینه همش سعی میکنیم کسی رو پیدا کنیم که بهتر زبونمون رو بفهمه و درکمون کنه، شاید این درک متقابل در واقع همینه که طرف برداشتش از حرفای ما نزدیک به همونی باشه که ما تصور کردیم!
من همین الانشم مثلا اگه یه زلزله کوچولو حس میکنم یا یه بوی خاص یا هر چی خانوادم چون حسش نمیکنن کلی من عصبی میشم، فکر که اینکه این تصورات فراتر بره و اونا نخوان درک کنن خیلی وحشتناکه :(

دقیقا.خیلى از سوءتفاهما از همین جا میاد...
درک متقابل رو هم کاملا موافقم:))
جمله آخر منم میترسونه...وحشتناکه

آنا 18 دی 1394 ساعت 11:44 http://aamiin.blogsky.com

خوب لذت رابطه در همین تفاوت فهمیدن هاست. وگرنه اگر قرار بود همه مثل هم بفهمیم که خیلی کسل کننده می شد.

نه اتفاقا...آخه توضیح دادن چندباره ى همه چى هم خب سخته...
اینجورى سوءتفاهم زیاد پیش میاد...

آدم 18 دی 1394 ساعت 11:19 http://autumn-girl.blogsky.com

دقیقا....مثلا من هرگز موفق نمیشم دلیل دیگه ننوشتنم رو توضیح بدم چون هر جوری بگم میدونم نتونستم اونی که تو ذهنمه رو تفسیر کنم......

در مورد ترس از شیزوفرنی هم نگران نباش بانو.....ایشالا که همون ترس باقی میمونه و کلا پیشنهاد میکنم فیلم
A beautiful mindرو هم اگه ندیدی ببین......

:)

فکر کنم دیگه به مرحله اى رسیدیم که بگیم و بگذریم.آدم کم کم که بزرگ تر میشه تازه میفهمه بقیه چقدر واسش وقت ندارن.بعد شاید دیگه تصمیم میگیره که این جزئیات براش مهم نباشه.و بگه و رد شه...
آدم جانم:(
واى توى فیلم دقیقا اون حس آخراى فیلمو درک میکنم.این که جان نش نمیخواست به توهماش اعتماد کنه.اونجایى که فهمید.اما نمیتونست نبیندشون:(((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد