خسته شدن که شاخ و دم نداره...وقتى خسته شدى از درس خوندن و دلت میخواد با یکى حرف بزنى و از بد روزگار هم هیچکس خونه نیس...
پ.ن : هنوز اولشه و اوضاع من اینجوریه...واى به حال بعدا تر ها:(
پ.ن ٢ : من عاشق اون لحظه اى ام که قبل از امتحان با خودت میگى دیگه خوندن و نخوندن من فایده نداره...بعد کتابو میذارى کنار!اما متاسفانه این لحظه واسه من دقیقا وقتیه که یکى از مراقبا به زور جزوه یا کتابو از زیر دستم بکشه ، که "امتحان داره شروع میشه دیگه بسه!"
من دانشجوی پرستاری میشم اگه واحدا میخونه تا بیام امتحان بدم؟!؟!؟

من راضی تو هم راضی....والا!
من راضى تو راضى مراقبا ناراضى
دچار فرسایش روحى شدم به خدا از دست این امتحان
واااای چقدر دلم برای حتی امتحان دادن تنگ شده برای همین لحظه های دم امتحان....
من نیمسال دو قبول شدم و این نیمسال عملا یک عدد بیکار بودم:(((((
من دلم درس و امتحان میخواااااااد
آخ آخ بیکارى خیلى سخته آره:(

اما امتحانم بدهههه
یکى از یکى بدترن
معامله کنیم.بیا جاى من امتحان بده.من کاملا راضى