مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

زندگى جدى است؟!

همیشه به این فکر میکردم که بعضى اتفاق ها در زندگى واقعا آنجورى که باید ارزش ندارند که نگرانشان بود.مثلا از نظر من نگران بودن براى نمرات دانشگاه یا با درجه ى بیشتر مدرسه از آن جمله ست.اینجور وقت ها مى آیم براى خودم این ها را مقایسه میکنم با یک مسئله ى خیلى جدى تر.مثلا مرگِ یک عزیز.بعد براى هزارمین بار به همان نتیجه میرسم.بعد که بیشتر برِین استورم میکنم(البته به تنهایى) به این نتیجه میرسم که خیلى خیلى از اتفاقاتى که مى افتند در واقع همین طورى اند.یعنى اتفاقاتى که بود و نبودشان برایم فرقى نداشته.و همیشه این زندگیست که جارى است.عین این بازى هایى که در آن شخصیت اصلى بازى فقط مى تواند برود به جلو و اصلا توان به عقب برگشتن را ندارد.آن وسط ها چندتایى سکه هست که یک سرى آدم ها (اگر بخواهیم تشبیهشان کنیم) آن ها را میخورند و سکه هایشان زیاد مى شود.این سکه ها فرصت هاى زندگى اند...خلاصه این که ما هم عین این شخصیت هاى بازى هاى ویدئویى!(به قول بعضى ها) نمى توانیم  به عقب برگردیم و فقط رو به جلو داریم.فقط گاهى که از روى صخره اى چیزى میگذریم زندگى مان یک تکان اساسى میخورد و ...باز هم ادامه ى زندگى

غرض از این حرف ها این که آدم از فردایش که خبر ندارد.اما امروز یک چیزى را دریافتم.با توجه به اتفاقى که براى خواهر جان افتاد، به این نتیجه ى نه چندان علمى رسیدم که یکى از مسائل خیلى جدىِ زندگى انتخاب شریک زندگیست.و آن لحظه اى که یک دختر به حال خودش گذاشته میشود که در نهایتِ احساس تنهایى ى که میکند براى تصمیم گرفتن(این را خودم نتیجه گرفتم!) ، باید تصمیمش را به سمع و نظر خانواده برساند.البته (هرچقدر هم که این مسئله مسئله ى جدىِ زندگىِ یک دختر باشد) این ازدواج هاى سنتى براى من هنوز یک جورِ غیر قابل درکى الکى اند.بدتر این که تو همه ش بیایى و رفتارها را تفسیر کنى و به نتایج نه چندان دلخواهى برسى از رفتارهاى گذشته ى آدم ها...مهم نیست که خواهرجان چه تصمیمى بگیرد اما من آرزو میکنم که لااقل تا وقتى که خودم را نشناخته ام در چنین چندراهى هاى عظیم و مسائلِ جدى و گرداب هاى زندگى گیر نیفتم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد