آدم دلش تنگ میشود.آدم است دیگر...چه خوب که همدیگر را آدم ببینیم.نه موجود فرازمینى همیشه مهربانِ همیشه با لبخند.هر کسى در زندگى اش حداقل یک بارى که باید باشد ، نیست.که باید بماند و اوضاع را رو به راه کند.اما نیست!و. همین طور ، هر آدمى حداقل یک بار در زندگى اش ، وقتى که باید باشند ! ، نیستند.آدمیم دیگر.دلِ مرده که خریدار ندارد.چه بسیار لحظه هایى که دلت را مى گردانى و مى گردانى.بعد هم لحظه اى از تپش مى ایستد.و تو نگاهش میکنى.با تمام آن چه که بر سرش آمده...حس میکنى باید این جا پایان باشد.باید سرپوش خاطرات را بگذارى بر دلت تا براى همیشه گنجینه اى مخفى بماند..اما ناگهان ، همان نداى همیشگى زندگى را میبینى.این بار گوش جان مى سپارى ، به آواز همیشگى حیات...زندگى اش را میبینى که با کمترین توان ، ولى باز مى گردد.و این راه توست...راه تو ، که همچنان باید در جست و جوى حقیقت باشى...