-
٣١٤
14 دی 1395 22:46
ما آدماى خوبى هستیم.پس یه وقت هایى هم باید قبول کنیم که ما همه ى زندگى رو زندگى نمى کنیم.به عنوان کسى که این رشته ى طاقت فرسا رو مى خونه زیاد به این نتیجه مى رسم که اسم این زندگى من زندگى نیست.یا شایدم همون کلیشه اى که میگن فقط زندگى ه.یعنى زنده بودن.فکر کنم آدم حسودى شدم.به آدمایى که شبیهم نیستن حسادت مى کنم.لبخندشون...
-
٣١٣
8 دی 1395 07:53
و من در غریبانه ترین پاییز زندگى ام بودم و همدم من، حضورى بود به زردى برگ که صداى نیستى مى داد و نیستى براى من، عین پوچى بود و طنین این نیستى در پوچى بى امان زندگى ام ناموزون آهنگى، که به قیمت تمام باورهایم تمام مى شد و این نه فقط من، که تمام جهانم بود که در برابر ناموزونى بى بدیل این آهنگ سر خم مى کرد و زمستان زندگى...
-
٣١٢
7 دی 1395 20:12
احساس خوبى ندارم.انگار همه ى رخت هاى دنیا رو دارن تو دلم مى شورن.دکتر هم گفت چیزى نیست.کلافه شدم.نمى تونم بگم هیچ کارى از دستم برنمیاد.اما نمى تونم بفهمم چمه.احساس مى کنم سایکولوژیکه.یعنى رسما دیوونه شدم.مى گم چجورى ممکنه اتند اشتباه کنه و بگه چیزیت نیست وقتى چیزیمه؟؟؟اما هنوز من یه چیزیم هست.خسته شدم.دلم مى خواد تموم...
-
٣١١
29 آذر 1395 01:56
دل من گیر مى کنه به همه جا:) جدا مى گم.وقتى مى خوام بیام خونه گیر مى کنه.وقتى مى خوام برگردم تهران بیشتر گیر مى کنه.بعد این دل من خیلى هم بد به دل آدماى زندگیم گیر مى کنه.یعنى گیر میفتم.کوچیک ترین اتفاقى از کم اهمیت ترین آدم هاى زندگیم مدت ها من رو به خودش مشغول مى کنه.الان هم گیر کردم.خیلى وقته بین ٢ تا انتخاب گیر...
-
٣١٠
27 آذر 1395 15:51
من خاطره خوب از بچگیم زیاد دارم.خاطره بد هم شاید کم ندارم.اما خاطره ى خوب یه کسى رو داشتم مى شنیدم و دلم خواست منم همون قدر خاطره خوب مى داشتم:) این که از هر اتفاق کوچیکى براى خودم تراژدى میسازم واقعا یه مسئله ست.اما این که هر اتفاق کوچیکى تو بچگى یه تاثیر بزرگ روى شخصیت آدم میذاره مسئله ى دیگه ایه که بهش معتقدم.اصلا...
-
٣٠٩
20 آذر 1395 03:29
مى خواستم بهش یه کادوى تولد خیلى خاص بدم.رفتم یه کم راجع به بافتنى بافتن خوندم:)) الان اما به این نتیجه رسیدم که بهتره همون شال گردن رو از جایى بخرم که هم وقتم زیاد از دست نره و هم یه چیز آبرومندى از آب دربیاد.فکر کنم بافتن واسه بار اول مشکل زیاد داشته باشه.نمى دونم شاید هم بازم به سرم زد و رفتم شروع کردم.سخته؟! - یکى...
-
٣٠٨
17 آذر 1395 02:13
امروز یه اتفاقى افتاد.امروز روز بیدار شدن بود.روز تلنگر که ببین! همین جلو رفتنه که هدفه.همین که تو الان خودت رو اون بالاى بالا ببینى.همین که بدونى لیاقتش رو دارى.همین که بدونى بالاخره مى خواى حقت رو بگیرى.بالاخره زمین خوردنا و ناامید نشدن هات داره نتیجه مى ده:) خدا رو شکر:) پ.ن : امروز رفتى چند تا کتاب فروشى رو گشتى...
-
٣٠٧
12 آذر 1395 19:43
ما آدما طول مى کشه به خودمون بیایم و ببینیم که عمرمون داره میره.احتمالا همه مون یه زمانى رو میگذرونیم به تجربه کردن و رسیدن به این نتیجه که "نه!زیادم وقت نداریم" در واقع اگه بخوایم به عمر زمین نگاه کنیم، عمر ما... هیچى!.. - یه پیجى تو اینستا یه متن جالبى گذاشته بود.گفتم که کپى رایت هم رعایت بشه:)) اما یکى از...
-
٣٠٦ : درخت
9 آذر 1395 01:51
با خودم حرف مى زنم.یعنى نه خودم با خودم.انگار کسى هست که با من حرف میزنه.انگار مى گه خسته نشو برو اصلا بدو تا جایى که در توانته. من دویدن بلد نیستم.شدم درختى که ریشه داره تو این زمین لعنتى.ریشه دارم تو این زندگى لعنتى.ممکنه درخت بتونه بدون ریشه زنده بمونه؟ممکنه بتونم این تشویش ها رو بذارم کنار و همه چیز همون جورى بشه...
-
305
7 آذر 1395 01:50
واقعا چی بر سر ما میاد.که از هزار تا رویای بچگی، به یه نصفه و نیمه ش بسنده می کنیم؟؟؟ کمال تعجبم رو از این فیلم فوق العاده اعلام می کنم.یکی از بهترین هایی که تا الان دیدم.بازی فوق العاده کریستوفر ابوت #James_White " Once upon a time there was a tavern Where we used to raise a glass or two Remember how we laughed...
-
٣٠٤ : چشمات رو ببند.نفس عمیق!!! این همون آرزوى همیشگیته:)
29 آبان 1395 01:32
واقعا این روزها رو باید ثبت کرد:)) روزایى که فکر مى کنى مقدمه ى قدم هاى بلندترن.قدمایى که بالاخره میبرنت اون جایى که بهش تعلق دارى.البته که اون روز در واقع دیروز بود.(ساعت ١:٣٠ بامداد شنبه است!) و در ادامه ى اون روز و همین چند دقیقه پیش من بالاخره، واقعا، و حقیقتا عاشق شدم.امیدوارم این عشق پایدار باشه.امیدوارم این...
-
303
13 آبان 1395 13:12
- شاید بگین تقصیر خودمه، اما رسما در انتخاب دوستام گند زدم:))) خیلی وقتا فکر می کنم نه بد هم نیستنا، اما در نهایت که بهشون فکر می کنم، باگ های اساسی ی دارن.یعنی مثل اون اندرویده تو اون سریاله که مگس نشست رو صورتش و چون تو برنامه نویسیش نبود که باید چیکار کنه، هنگ کرد.اینا هم هنگ می کنن.اصلا مشکلی هم ندارم که به دوستام...
-
٢٩٢
7 آبان 1395 02:18
مى گن "مرگ یه بار، شیون یه بار!" این ضرب المثل خیلى خیلى ناامیدانه ست و در عین حال هم درست.هرچقدر بیشتر فکر مى کنم، این چیزى که من بهش مبتلا هستم، اعتیاده.اعتیاد مى تونه انواع مختلفى داشته باشه.اینم یه نوعشه اون : مى دونى!هیچ کس باورش نمى شه آدمى مثل من خودشو بکشه.اما اونا به اون جایى که من رسیدم نرسیدن. من...
-
٣٠١
5 آبان 1395 21:39
ما آدما وقتى که نتونیم براى خودمون تصمیم بگیریم، دوس داریم که بقیه برامون تصمیم بگیرن!! من الان دلم مى خواد حضرت حافظ برام تصمیم بگیره.یا حتى فنجون قهوه!! پ.ن : نه خیلى مرتبط! افلاک که جز غم نفزایند دیگر ننهند به جا تا تا نربایند دگر نا آمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه می کشیم نایند دگر خیام
-
٣٠٠
1 آبان 1395 03:02
هیچ وقت نفهمیدم مهر چجورى شروع شد و چجورى تموم شد... - تو دنیاى من هوا دلگیره.یا هم از رو دل تنگیه.شاید تو دنیاى شما هوا خوب باشه.شاید بارون بیاد و ذوق کنید.اما دنیاى من بارونش هم غم داره. -- خوش به حال دنیاى شما.من به دنیاى شما و هر که در آن هست حسودیم مى شه.که با این که فکر مى کردم منم تو دنیاتون باشم، اما انگار...
-
٢٩٩
30 مهر 1395 03:43
امان از بعضى آدما امان از بعضى لحظه ها امان از بعضى فکر ها این که از از آدمى بنویسم که فقط براى یه مدت کوتاه باهاش برخورد داشتم مسخره است.اما بعضى آدما عجیب آشنا به نظر میان.هرچقدر هم که غریبه باشن.انقدرى که یه روز، یه هفته، یه ماه، یا حتى سال ها بهشون فکر کنى. الان وقتیه که همه ى آدما برام ترسناکن.نزدیک شدن به آدما...
-
٢٩٨
28 مهر 1395 21:07
اونایى که اون ور خطن، دلشون مى خواد بیان این ور! اینایى که این ور خطن، خسته ن!! و من خسته ام!! احتمالا فقط مربوط به من نباشه. چطور ممکن بود این جورى بشه آخه؟؟؟ چطور ممکن بود اینقد همه چى با تصورات آدم فرق کنه.من اگه آدم ٤ سال پیش رو ببینم بهش مى گم که فرار کنه؟؟!مى گم؟؟یا از تغییر وضعیت هم مى ترسم.مشکل اینه که آدم تا...
-
297
16 مهر 1395 02:48
گوش کنید کم پیش میاد فیلمی رو دو بار ببینم.پس این فیلم رو بهتون پیشنهاد می کنم که حتما ببینید."A walk to remember" + موسیقی از جمله معدود پدیده های زندگی منه، که می تونم بگم بی نهایت دوستش دارم.شاید واژه ی موسیقی خیلی عام باشه.اما همینقدر عام، تمام و کمال، دوستش دارم.فقط کافیه فکر کنین که چقدر می تونه حس آدم...
-
٢٩٦
9 مهر 1395 02:29
راستش رفتم عکس خودم رو دیدم و قربون صدقه ش رفتم:)) جمله ى اول من رو فردى خودپسند نشون میده! جمله ى دوم داره سعى مى کنه متقاعدتون کنه که من خودپسند نیستم. جمله ى سوم ... دیوار حاشا بلنده! + من نفسم رو حبس کردم، تا وقتى که نجاتم بدى.مى گفت مثل بچه اى که مى دونه وقتى میندازنش هوا حتما میگیرنش.میگفت این جورى باید به خدا...
-
295
8 مهر 1395 21:53
انگار کل جهان خلاصه بشه تو یه لحظه. بعصی حرفا واقعا زدن نداره.اما من استاد زدن همین حرفا هستم.یعنی واقعا نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. + +انگار خواهرم دیگه خواهرم نیست.انگار نمی شناسمش.انگار دیگه نمی تونم باهاش صحبت کنم.
-
294
8 مهر 1395 19:44
1 چند وقتی بود که به جای علامت زدن صفحه ی کتابا از این نشانگرا استفاده می کردم.یا یه کاغذی می ذاشتم که کتابم خراب نشه. امروز فهمیدم این کار یه لذت بزرگ رو از آدم می گیره.انگار تا کردن گوشه کتاب احساس مالکیت بهم میده.احساس این که این رو قبلا خوندم، با چه سرعتی خوندم، کدوم بخش ها رو با هم خوندم.با یکی دو تا تای کوچولو...
-
293
1 مهر 1395 13:06
امروز رو گذاشته بودم که رو مقاله کار کنم.اما سین زنگ زد.می خواد بره دکتر.من هم باهاش می رم.بچه ها بدون من میرن بیرون.نه که خیلی مهم باشه.این هفته رو تقریبا هر روز بیرون بودم.راستش برای فرار از تنهایی.یه امروز رو می خواستم کار مفید انجام بدم.که خب نشد. کتاب خوندنم رو دوباره شروع کردم.این بار مطمئنم برای خودم.نمی دونم...
-
٢٩٢
30 شهریور 1395 16:35
این که با "سین" و نامزدش نرفتم بیرون یه طرف این که بهشون دروغ میگم که قراره با دوستام برم بیرون هم یه طرف - واقعا بعضى از دوستام فهم و درکشون هنوز هم پایینه.و بدتر این که فکر مى کردم بهتر شده باشن:) -- حال دلم خوب نیس.هیچ کس نمى دونه:( --- اگه خودم بودم تو چنین شرایطى چیکار مى کردم؟؟
-
٢٩١
28 شهریور 1395 23:40
امروز بعد از مدت ها، به کسى حسودى کردم.و جالبه!اون آدم میم بود. احساس طردشدگى دارم.چرا "شب ها" انقدر لعنتى ان؟؟؟ امروز بعد از مدت ها فهمیدم که مرکز و کانون زندگیم فقط و فقط یه آدم بوده.و انگار هر کارى کردم براى اون آدم بوده.چقدر جاده خاکى رفتم.چرا من نمى تونم کانون زندگى خودم باشم.چرا بقیه مهم ترن؟؟؟
-
٢٩٠
28 شهریور 1395 22:42
چشماش چشم هاش رو دیده بود.فقط چشم هاش رو.انگار وقتى بهشون نگاه کرده بود مسخ شده بود.انگار دیگه دور و برش براش مهم نبود.دستاش داشت یخ مى کرد.همون لحظه چشماش رو بسته بود و از خدا خواسته بودش.چشماش رو باز کرد.دلش هرى ریخت. کیف و کتابش رو جمع کرد و از کلاس زد بیرون.
-
٢٨٩
27 شهریور 1395 19:29
صفحه ى سفید این جا، مایه ى آرامشه.هر بار من خیلى ناراحتم و به این جا پناه میارم، یه حسى هست که مى گه این دفعه ننویسش.اما خب تجربه نشون داده نوشتن آرومم مى کنه.احتمالا دیگه تا الان حتى شما هم مى دونین که من آدم بدبین و حساس و زودرنجى ام.یعنى آخه مى دونین!من به آدمایى که ناراحتیاشونو نمیارن تو وبلاگشون حسودیم مى شه:))...
-
٢٨٨
26 شهریور 1395 01:50
تو این مسیرى که ما هستیم، بعد از هر سختى، یه سختى دیگه هست.هر بار که فکر میکنى به یه آرامشى رسیدى، مشکل جدید شروع مى شه! راستش بهترین بودن سخته.واقعا آدم باید زندگیش رو بذاره وسط.بهترین بودن بها داره.بهاش هم سنگینه. من وقت استراحت نداره!من خسته ست.خیلى پ.ن : انقدر همه چى پیچیده شده بود که حتى فرصت نداشتم بیام این...
-
٢٨٧
22 شهریور 1395 16:53
یه آدم آشناى دیگه هم لازمه که تایید کنه هواى شمال کسل کننده است یا این که نه!فقط منم که کسل شدم. از این که براشون تعریف نکردم ناراحتم.از کل اتفاقایى که تو این سفر گذشت.فقط این که توانایى دوباره تعریف کردنشون رو ندارم.در کل گفتم که سفر خوبى بود.که انگار واقعا هم بود!اما دوست دارم برم و سیر تا پیازش رو بگم.اما مى دونم...
-
٢٨٦
16 شهریور 1395 01:47
انقدر از نزدیک در جریان همه چى بودم که یادم رفته بود اقوام این ورى چقدر همیشه مشتاق شنیدن این خبر بودن!و یادم رفته بود چقدر براشون جاى سوال بوده همواره! سین جانم عروس شده.و من نبودم که ببینم.الان عکس ها رو دیدم و هزار بار گفتم کاش اون جا بودم کاش بودم کاش.و من هنوز باورم نمى شه که سین جانم عروس شده:))) بعضى وقتا...
-
285
8 شهریور 1395 01:50
با هر کسی که درگیر می شید بشید.اما با خودتون، نه! اگه با خودتون درگیر بشید، احتمالا خودتون رو شکست میدین.مثل اینه که میگن وقتی یه بازی رو از کسی یاد می گیری، می تونی اون آدم روشکست بدی.پس وقتی با خودتون کنار نیاین، دنیا هر روزش جهنم می شه.چون می دونین چجوری می تونین "خود"تون رو نابود کنین. این که فقط فکر کنی...