-
٣٧٠
3 مهر 1396 00:39
امروز یه کادو گرفتم که نمى ذاره بازش کنم.در کمال حماقت انداختمش گوشه ى کمد و منتظرم اجازه صادر بشه.حقیقتش کلا ذوقم هم از دست دادم اینجورى.اما دلم نمیاد بهش بگم و ناراحتش کنم.کاش لازم نبود هیچ وقت بازش کنم.با این همه ذوقى که اون داره همه ى ترسم از اینه که خوشم نیاد از کادو.خوب شد نمى شه جلو خودش بازش کنم.اونجورى بیشتر...
-
٣٦٩
31 شهریور 1396 21:02
یه زمانى فکر مى کردم خوابگاه بده.الان مى فهمم که خونه اى هم که کسى توش نباشه هیچ لطفى نداره.اینه که الان دل و دماغ؟! کارى رو ندارم و جاى رسیدن به کاراى فردا نشستم تمام کانال هاى تلگرامم رو خوندم!:) یه کمى هم سلامتیم به خطر افتاده.که اذیت کننده ست!!!
-
٣٦٨
26 شهریور 1396 01:47
به یک زن بگید که چقدر زیباست و بعد حظ کنید از لبخندش.این رو هر چند وقت به عزیزتریناتون یادآورى کنید.و ببینید چقدر قشنگ گل از گلشون مى شکفه. به عنوان پى نوشت عرض مى کنم مردى که این رو هر روز به عشق زندگیش یادآورى کنه مرد زندگیه:)
-
٣٦٧
26 شهریور 1396 01:19
امروز حقیقتا از این وضعیت که دوست دارم وقت استراحتم هم هدر نره ناراحت شدم.مامان بهم گفت خب استراحت کن! و به همین سادگى فکر کردم که چرا انقدر اذیت مى کنم خودمو؟!باید این کمال گراییم رو کنترل کنم و یاد بگیرم نرمال تر زندگى کنم!مى خوام این یکى دو روز رو عشق کنم اصلا از بیکارى:)) پ.ن : با نگاهِ شدیدا ناامیدى گفتم باز دلم...
-
٣٦٦
25 شهریور 1396 17:16
امتحانش رو قبول نشد!تا الان اصلا باور نداشتم به این چیزا، اما ممکنه کسى رو طلسم کنن؟یه روز خوب ندید آخه این بنده خدا:( پ.ن : این روزا تعطیلات تابستونیمه.ایده اى دارین چطور بگذرونمش که هدر نره؟ پ.ن ٢ : هرچى که بیشتر بهش فکر مى کنم بدتر مى شه.مى دونى به چى؟به این که چقدر از درس خوندن خسته شدم.چرا هیچ علاقه اى در من...
-
٣٦٥
23 شهریور 1396 00:57
فکر کردم که چرا دیگه به معجزه اعتقادى ندارم.مگه همین که تو این دنیا هستیم خودش معجزه نیست؟مسلما اونقدرا بدیهى نیس که همچین موجوداتى تو همچین سیاره اى تو همچین جهانى زندگى کنن.پس تا وقتى نفهمیدی هنوز معجزه ست.قبلا اعتقاد داشتم.شاید دلِ آدم باید واقعا صاف باشه. اصلا این که هر صبح ز دنیاى تاریکِ جادویىِ خواب میایم بیرون...
-
٣٦٤
21 شهریور 1396 03:47
ما زن ها، درد مشترکى داریم، مثل یک بار سنگین که لحظه اى رهایمان نمى کند، خواه بغضى در گلو یا توده اى در قلبمان.هیچ دفاعى برایش نداریم.این بار، زمانى سنگین تر مى شود که به ناجوانمردانه ترین شکل ممکن با عقل قیاس شود.و آیا قاضى ى در جهان هست که حکم احساس را ارجح بداند؟ راستى چقدر زمان خواهد برد تا احساس هم در جنگ قدرت ها...
-
٣٦٣
20 شهریور 1396 14:28
هیچ وقت فکر نمى کردم که روزى همچین کارى کنم.یعنى یه نفر تمام جرأتش رو جمع کنه و یهو بگه دوستم داره، و من کلا به شوخى بگیرم و بهش بخندم.اما حقیقتا همینقدر که الان برام عجیبه این کارو کردم، اون لحظه هر کارى جز این برام عجیب بود.اما هرچى بیشتر فکر مى کنم مى بینم شاید با این کار اعتماد به نفس یه نفر رو نابود کرده باشم.در...
-
٣٦٢
19 شهریور 1396 00:44
واقعا دارم چیکار مى کنم با زندگیم؟؟؟ پ.ن : شاهزاده داشت تو دلش مى گفت "نه تو سهم من نیستى.من هرچقدر هم پول داشته باشم بعضى چیزا خریدنى نیست.عشق نیست." و داستان به همین زودى تموم مى شد.و سال هاى سال به خوبى و خوشى با هم زندگى نکردند. پ.ن ٢ : چیکار مى کنم؟؟؟ پ.ن ٣ : یه کارى تو ذهنم هست که انجام بدم.اما حس خوبى...
-
٣٦١
18 شهریور 1396 11:03
داشتم به این فکر مى کردم که واقعا این فوتبالیست ها هم زندگى خجسته اى دارن.یه سال واسه یه چیزى تلاش مى کنن، بعدش باز یه سال دیگه شروع مى شه و باز واسه قهرمانى تلاش مى کنن، باز دوباره یه سال دیگه... اول این که زندگىِ تکرارى ى دارن.دوم این که خیلى راحت مى تونن بگن "ایشالا سال دیگه!" در حالى که خیلى از ما ها...
-
٣٦٠
17 شهریور 1396 02:56
شخصا یکى از خوشحالیام موقع فیلم و سریال دیدن اینه که یکى از بازیگرا یه جایى توپوق؟! (هیچ ایده اى نداشتم چجورى بنویسم) بزنه.نه واسه این که مچش رو گرفته باشما مثلا.فقط واسه اینه که اینجورى احساس نزدیکى بیشترى با اون فیلم مى کنم.دقت کردین تو فیلما همه چى خیلى روون به زبونِ بازیگرا میاد در حالى که تو زندگىِ واقعى خیلى...
-
٣٥٩
17 شهریور 1396 00:25
این که تو رو نبینم بهتره؟یا این که ببینم که شب و روز دارى غصه مى خورى؟ یعنى زندگى تصمیماتش به همین پیچیدگى ان همیشه؟! یعنى همه چى درست تو لحظاتى که فکر مى کنى خوبه خراب مى شن؟ تکرار کنم؟ #آدم_به_بدشانسىِ_تو_ندیدم
-
٣٥٨
16 شهریور 1396 16:36
دیشب چى مى خواستم بنویسم؟ با خودم فکر کردم تو نوتاى گوشى بنویسم اما طبق معمول تنبلى کردم. مى خوام یه کارى رو تو دانشگاه انجام بدم.ایده ش رو با یکى از بچه ها در میون گذاشتم.کلى استقبال! اما الان همین جورى زمان داره مى گذره و دریغ از اندکى تلاش از اون که من ببینم.قرار بود بچه هاى علاقه مند رو جمع کنه و یه جلسه...
-
٣٥٧
15 شهریور 1396 01:51
مى گن یه کارایى رو اگه تا یه زمانى انجام ندادى دیگه بهتره انجام ندى...منم باید همون وقتى که دیوونه بودم به یه نفر مى گفتم دوسش دارم.الان دیگه اونقدر دیوونه نیستم:) الان دیگه انگار زبونم دوخته شده.نمى تونم به کسى بگم واقعا دوسش دارم.الان فکر مى کنم که دیگه گذشت.هر وقت هم اون آدم یا عکساشو مى بینم، هنوز واسم سواله، هنوز...
-
٣٥٦
15 شهریور 1396 00:03
احساس افتضاحى دارم.شبیه وقتى که تو یه لحظه یه اتفاق بدى میفته و تمام لحظات بعدش رو به این مى گذرونى که چى شد که این جورى شد؟یه لحظه قبل و یه لحظه بعد اون لحظه چقدر از زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. یه حس افتضاحى دارم مثل وقتى که حتى مثالاتون هم هیچ ربطى به احساستون نداره:) یه حس افتضاحى دارم مثل این که اتاقم الان داخل...
-
٣٥٥
14 شهریور 1396 23:20
یه دوستى دارم.من فقط وقتى کسى دیگه نیس مى رم سراغش.اونم دقیقا به همین ترتیب:) دیشب اومد پیشم نذاشت بخوابم.صبح خواب موندم.امروز بهش پیام دادم بریم بیرون.از شهر خارج شده بود کلا:)) شانسه دیگه... پ.ن : اما این جور دوستیا خوب نیس.احساس abuse شدن به آدم دست مى ده قشنگ... پ.ن ٢ : بهش گفتم تلفست رو بگیر حتما خیلى حالت بهتر...
-
٣٥٤
14 شهریور 1396 22:16
چرا یکى نیس منو به زور ببره پارک؟ مسئولین رسیدگى کنند... پ.ن : بچه که بودم اصرااار مى کردم مامانم ببرتم پارک.الان مى فهمم چقدر رو مخ بودم:) پ.ن ٢ : اما چیزى که نوشتم یه اجبار دیگه س.اتفاقا یه تجربه ى شیرینه.که تا حالا نداشتم.اصلا شاید باورتون نشه اما تا حالا نشده کسى منو به زور جایى ببره.همیشه من پایه ترین بودم.به جز...
-
٣٥٣
13 شهریور 1396 18:25
این آهنگ رو که گوش مى دم دلم مى خواد برم تو تاریکى هوا واسه خودم قدم بزنم.اینم بذارم تو گوشم.نمى دونم این چجورى رفته تو مغزم که تنهایى نباید و نمى شه رفت بیرون.اما شاید برم.دوس دارم هیچ کس رو نبینم.هیچ کس هم منو نبینه.فقط برم و برم.یه مسیرِ تاریکِ تاریک.برم یه جایى که روشناییش باعث نشه یادم بیفته تنهایى اومدم بیرون.که...
-
٣٥٢
13 شهریور 1396 17:29
با این که همیشه فکر مى کردم خیلى کار ضایعى باشه، الان دارم فکر مى کنم چه خوب مى شد یکى یه وب مى نوشت فقط واسه من:)) یعنى مخاطبش فقط من بودم:) خل شدم:)) على دو سه روز دیگه امتحان داره.من یه کم دیوونه م اما همیشه حس و حال امتحان رو دوس داشتم و دارم.مثل بازى مى مونه برام:)) پ.ن : امروز تولد بیانسه س.عجیبه که مى دونم:)))
-
٣٥١
12 شهریور 1396 01:10
شاید منم روزى جایى به کسى گفتم کار من از همه چى مهم تره.وگرنه قانون خدا درست از آب درنمیاد.شاید روزى کسى به تو گفته کار اون از همه چى مهم تره که تو الان اینو به من مى گى.اما کدوم قانون مى گه حرف تو درسته؟کدوم قانون مى گه من ١٠٠٪ اشتباه کردم.اما این روز رو یادم مى مونه. ابر مى بارد و من مى شوم از یار جدا من جدا گریه...
-
٣٥٠
7 شهریور 1396 06:48
دلم مى خواد که مى شد یه بار واسه همه اتفاقایى که افتاده واسمون دل سیر گریه کنم.و بعش دیگه هیچ کدومشون نتونن ناراحتم کنن.اما بعضى دردا ذره ذره مى کشن.بعضى دردا رو نمى شه گفت.فقط باید قورتشون داد و هضمشون کرد.با همه ى وجود.دعا مى کنم آرامش برگرده به خونوادمون.
-
٣٤٩
6 شهریور 1396 11:39
راستش نوشتم و بعدش به طرز خیلى مسخره اى خندیدم.حتما دلش مى گیره از این که نمى تونه منو با اون لباس ببینه.چقدر درک کردن آدما سخته.چقدر کلا زندگى سخته.اصلا هم نمى خوام بگم که اگه بعضى آدما نبودن واقعا زندگى چه بد مى گذشت واسه آدم.مى خوام بگم هنوز منتظر جوابشم.من اساسا آدم منتظرى ام.منتظر مهمونا هم هستم.و هیچ کارى هم...
-
٣٤٨
9 مرداد 1396 01:59
و این راه بى نهایت تا جایى خوبه که پاى یکى از عزیزانت وسط نباشه.تا جایى که استرس حالشون داغونت نکنه. من مى خوام یکى بغلم کنه و بگه نگران نباش.بگه هرچى آرامش تو رو به هم مى زنه سمه برات.و من مى دونم که اصولا ما آدم ها هر روز تنهاتر از روز قبل هستیم. همه چى خوبه.شکرِ خدا. فردا مى رم مشاوره.هیچ کس نمى دونه.فردا مى رم...
-
٣٤٧
25 تیر 1396 01:36
و افسانه اى که به حقیقت پیوستنش شوخى بزرگى بود.و دخترى که اتفاقا نه در آستانه ى فصلى سرد، بلکه در میانه ى فصلى گرم، دچار ملغمه اى از احساساتِ مختلفِ متضاد شده بود.و عقلى که سعى مى کرد سُکّانِ روح را در دست بگیرد.و قلبى که در عین کم توانى عزمش را جزم کرده بود.قلبى که فقط در یک لحظه تالاپ و تولوپش را کنار گذاشته بود و...
-
٣٤٥
16 تیر 1396 15:31
حس مى کنم دستام بسته س.با این که همه چى به من بستگى داره.هیچ وقت اتفاق هاى خوب یهویى نمى افتن.حس مى کنم دیگه آدم قبلى نیستم.حداقل یه بخشى از وجودم نیست.یه بخشى از وجودم فهمیده که باید کدوم مسیر رو انتخاف کنه.اما یه بخش دیگه اى هست... وقتى سختى پیش میاد، باید در اصل خوشحال باشم.چون این به اون بخش وجودم ثابت مى کنه که...
-
٣٤٤
11 تیر 1396 02:22
براى خودمى که عاشقشم:) هیچ وقت فکر نمى کردم روزى همچین فکرى برسه به ذهنم.بهترین آدمى که مى تونم دوستش داشته باشم خودمم.و بهترین آدمى هم که مى تونه دوستم داشته باشه خودمه:) و این که مى گم بهترین نه این که بگم خیلى خوبم و این حرفا، نه! فقط مى خوام بگم من که این همه خودمو مى شناسم!پس بهترین آدمش خودمم.تازه همیشه هم حضور...
-
٣٤٣
11 تیر 1396 01:39
مى گم شاید من تواناییم خیلى محدوده.شاید این مرز توانایى هاى منه.شاید نمى تونم همزمان به همه چى برسم. این روزا بیمارستان خسته کننده ست.این جاس که درک مى کنم چى مى گفت اونى که مى گفت تو پزشکى اگه علاقه نداشته باشى جا مى زنى.راست هم مى گفت.دکتر دکتر گفتن و پول و شأن و شخصیت و هر علت دیگه اى که به خاطرش وارد این رشته مى...
-
٣٤٢
9 تیر 1396 23:08
مى شه کسى رو در عین حال هم دوست داشت و هم نداشت؟مى شه که نتونى برآیند احساستو بفهمى؟ باید یاد بگیرم.I have to be ok with not being ok باید یاد بگیرم که قرار نیس تو این دنیا چیزى عادلانه باشه.و این که شاید بعضى وقتا نمى شه جلو بعضى اتفاقا رو گرفت.از شاید خوشم نمیاد.این یعنى مطمئن نیستى. باید به خودم بگم so what?! حالا...
-
٣٤٠
31 خرداد 1396 15:53
این آهنگ....اى خدا http://s9.picofile.com/file/8298432768/03_Damien_Rice_The_Blower_s_Daughter.mp3.html
-
٣٣٩
30 خرداد 1396 18:58
شده مثل داستان هانا تو سریال thirteen reasons why... میگه نگو بدشانسى که اگر زیاد بگى ممکنه واقعا بدشانس بشى. یه سرى اتفاقاتى داره پشت سر هم میفته.که مى ترسم حتى بگم اما نمیذاره آب خوش از گلوم پایین بره.استرس استرس استرس.دارم خودمو مى بازم به بازى هاشون.دارم عقلمو از دست مى دم.اگه این روزا چیزیم بشه مطمئنم که این...