مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٨٩

صفحه ى سفید این جا، مایه ى آرامشه.هر بار من خیلى ناراحتم و به این جا پناه میارم، یه حسى هست که مى گه این دفعه ننویسش.اما خب تجربه نشون داده نوشتن آرومم مى کنه.احتمالا دیگه تا الان حتى شما هم مى دونین که من آدم بدبین و حساس و زودرنجى ام.یعنى آخه مى دونین!من به آدمایى که ناراحتیاشونو نمیارن تو وبلاگشون حسودیم مى شه:)) شاید اونا هم به اندازه ى من حساس و زودرنج باشن، یا شاید اونا بخش فراموشى مغزشون زودتر کاراشو انجام مى ده.نمى دونم چیزى تحت عنوان بخش فراموشى مغز اصلا وجود داره یا نه.صرفا مى دونم اگه بحث مغز خودم باشه، کاملا کارش رو بلده!که چى رو بولد کنه و چى رو فراموش کنه، تا در نهایت "من" برسه به این ناامیدى اى که الان احساس مى کنه، یا همیشه احساس مى کنه.

و مى دونین! همه اینا از اون جایى شروع شد که "من" امروزش رو در تاریکى و تنهایى گذروند، و بر خلاف خواسته ى قلبیش، کسى همراهیش نکرد که بره بیرون و هوا بخوره.این شد که همه ى برنامه هاى داشته و نداشته براى امروز بعدازظهرش به فنا رفت و فقط این موند که یه ساعتى بخوابه، بلکه یه خورده از دنیا و هرچه در آن هست جدا بشه.و البته آخرهاى این یک ساعت بود که مادر جان زنگ زد و از من جواب ام آر آى خواست.و من که از نفهمیدن اصطلاحات ام آر آى خیلى خوشحال نبودم، از گفتنش سر باز زدم.و حالا از مادر اصرار و از من انکار.که من نمى توانم حرف الکى بزنم.صبر کنید با خواهرجان هم مشورت کنم و نتیجه رو بعدا اعلام کنم!و این جورى شد که مادر جان هم ناراحت شده و گوشى رو قطع کردند بلکه من برم بخوابم و اعصابم آرام تر شود.و سرانجام شد آن چه شد.اولا وقت خواب من یک ساعت بود و نه بیشتر، ثانیا از این که نتوانستم درست جواب مادر رو بدم ناراحت شدم، ثالثا اشک هاى لعنتىِ پى ام اسى راه خودشون رو پیدا کردند و بر گونه ها روان شدند.و دقیقا همین چرخه ى معیوب بود که باعث شد من بعد از بیدار شدن از خوابم بیشتر از قبلش احساس خستگى کنم!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.