امروز بعد از مدت ها، به کسى حسودى کردم.و جالبه!اون آدم میم بود.
احساس طردشدگى دارم.چرا "شب ها" انقدر لعنتى ان؟؟؟
امروز بعد از مدت ها فهمیدم که مرکز و کانون زندگیم فقط و فقط یه آدم بوده.و انگار هر کارى کردم براى اون آدم بوده.چقدر جاده خاکى رفتم.چرا من نمى تونم کانون زندگى خودم باشم.چرا بقیه مهم ترن؟؟؟
وبلاگ خوبی داری
دوست داشتی به منم سری بزن خوشحال می شم.
باشه