مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٠٧

ما آدما طول مى کشه به خودمون بیایم و ببینیم که عمرمون داره میره.احتمالا همه مون یه زمانى رو میگذرونیم به تجربه کردن و رسیدن به این نتیجه که "نه!زیادم وقت نداریم" در واقع اگه بخوایم به عمر زمین نگاه کنیم، عمر ما... هیچى!..

- یه پیجى تو اینستا یه متن جالبى گذاشته بود.گفتم که کپى رایت هم رعایت بشه:)) اما یکى از مفاهیمش این بود که پدر و مادرهاى ما یا در واقع افراد میانسال در کشور ما چقدر انگیزه زندگى دارن؟حتما توریست هایى رو دیدین که مثلا ٧٠ ساله شونه.توى سنى که واسه خیلیامون به نظر آخر زندگیه، اومدن دنیا رو بگردن و انقدر شادن که حتى ما با این جوونیمون مقابلشون کم میاریم.واقعا چیه که باعث این تفاوت مى شه.شاید مقایسه ى عبثى باشه اما من به خودم و دور و برم که نگاه مى کنم، مى گم شاید ما واقعا فرسوده مى شیم.از همین دوران جوونى که تقریبا هیییچ علتى واسه ناراحتیمون نیست، هزار جور دغدغه داریم.گاها راجع به کوچیک ترین حرکت تو زندگیمون هم باید جواب پس بدیم.شادى کردن بلد نیستیم.شاید شما از مریخ اومده باشین اما خیلى از کسایى که من مى شناسم و اتفاق جوون هم هستن همه این مشکلات رو دارن.شاید همینا باعث مى شه که انرژیمون گرفته بشه.این که انرژیمون رو بذاریم براى مسائلى که اصولا باید حل شده باشن.شاید همین مى شه که نمیریم دنبال آرزوهامون، بعدش بچه هامون میشن آرزو و ثمره ى زندگیمون، بعدش زندگى رو ازشون مى گیریم چون خودمون رو صاحب زندگیشون میدونیم!بعدش هم که به جایى رسیدن که گذاشتنمون کنار،تمام!هیچى براى از دست دادن نداریم.شاید اصلا ما زیادى فداکاریم.یا اصلا معنى فداکارى رو اشتباهى فهمیدیم.شاید ما واسه خودمون زندگى نمى کنیم.شاید ما بلد نیستیم خودمونو...


پ.ن : براى هزارمین بار شاید، از اینستا زدم بیرون که دیگه دیسترکت نشم مثلا!!خدا فردا رو به خیر کنه:)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.