مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٩٠

چشماش چشم هاش رو دیده بود.فقط چشم هاش رو.انگار وقتى بهشون نگاه کرده بود مسخ شده بود.انگار دیگه دور و برش براش مهم نبود.دستاش داشت یخ مى کرد.همون لحظه چشماش رو بسته بود و از خدا خواسته بودش.چشماش رو باز کرد.دلش هرى ریخت.

کیف و کتابش رو جمع کرد و از کلاس زد بیرون.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.