مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣١١

دل من گیر مى کنه به همه جا:) جدا مى گم.وقتى مى خوام بیام خونه گیر مى کنه.وقتى مى خوام برگردم تهران بیشتر گیر مى کنه.بعد این دل من خیلى هم بد به دل آدماى زندگیم گیر مى کنه.یعنى گیر میفتم.کوچیک ترین اتفاقى از کم اهمیت ترین آدم هاى زندگیم مدت ها من رو به خودش مشغول مى کنه.الان هم گیر کردم.خیلى وقته بین ٢ تا انتخاب گیر کردم و با سماجت دارم خطرناکه رو انتخاب مى کنم.راستش همین الان هم گیر کردم بین گفتن "خوبم" و "خوب نیستم".من به معناى واقعى گرفتار زندگى مى شم.با کوچک ترین جزئیاتش.و اغلب مهماش یادم میره.کلیاتش یادم میره.یادم میره اصلا این بخش از زندگیم هدفش چیه.یا این که این هدف زندگیم راهش اصلا چیه.انقدر درگیر جزئیاتش مى شم.یا اصلا انقدر تو آینده گیر مى کنم.جالبه خودم به خودم میام و میگم چته آخه دیوانه جان؟؟؟ بعد باز که به خودم میام میبینم نه!هنوز یاد نگرفتم هر آدمى رو تو جایگاه خودش قرار بدم، هنوز هدفمو هضم نکردم که به چگونگیش فکر کنم، هنوز فرق شعار و عمل رو نفهمیدم.و این شدیدترین شکنجه ست از من به من.

پ.ن : جالبه که جمله ى "شعار نده!عمل کن!" خودش تبدیل به شعار شده.اساس زندگى من...

پ.ن ٢ : دوست جان خوشحالم که همچنان پاى هدفت موندى.واقعا اون روز کمک کردم؟:)) خوشحال شدم از این کلى:) به دل تنگ شدن که فکر کردم دیدم که تو اصلا هنوز نمى دونى من همون آدم قبلى ام یا نه.یعنى الان دلت واسه منِ قبلى تنگ شده؟؟احساس مى کنم خیلى عوض شدم.شایدم تأثیر سنه دیگه نمى دونم:)) اما حتما هم من عوض شدم و هم تو دوست جان:) اما من به روال همیشه ى زندگیم واقعا دلم واسه اون روزا و اون وبم تنگ شده.احساس مى کنم آدم بهترى بودم.نمى دونم حالا الان چه وقت اعترافه..شاید صرفا حالم خوب نیس:)) کلا من حیث المجموع راضى نیستم از عملکردم تو زندگى.خلاصههه... مرسى منم آرزوى موفقیت زیاد دارم برات.فاطمه کوچولو رو هم ببوس از طرف من.بعدم اگه تو کامنتا اسم منو هى نمى نوشتى اینا رو تو جواب کامنتت مى نوشتم به جاى این جا:)))

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.