مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٤٣

مى گم شاید من تواناییم خیلى محدوده.شاید این مرز توانایى هاى منه.شاید نمى تونم همزمان به همه چى برسم.

این روزا بیمارستان خسته کننده ست.این جاس که درک مى کنم چى مى گفت اونى که مى گفت تو پزشکى اگه علاقه نداشته باشى جا مى زنى.راست هم مى گفت.دکتر دکتر گفتن و پول و شأن و شخصیت و هر علت دیگه اى که به خاطرش وارد این رشته مى شى بعد از یه مدت عادى مى شه و تو مى مونى و خودت و یه راه سخت که همه ش با خودت تکرار مى کنى واقعا این اون چیزیه که مى خوام؟

نه اونقدر انرژى دارم که خودم رو برسونم به درس ها و نه اونقدر شجاعت دارم که ببوسمش بذارم کنار.و تازه بذارم کنار که چى؟چى مى خواد بشه نهایتش؟واقعا جاش هست که بگم کسایى مثل شهریار که عطاى این رشته رو به لقاش بخشیدن واقعا شجاع بودن.شاید یکى از مهم ترین دلایلى که من این کارو نمى کنم، و البته بعد از این حقیقت که نمى خوام مامان و بابا رو ناامید کنم، اینه که مى ترسم!خیلى ساده.از این که یه زمانى خودم رو سرزنش کنم واسه تصمیمم.بگم واقعا سه سالِ دیگه ارزشش رو داشت؟وگرنه همین الانش هم علاقه مندم که این کار رو بکنم.من عمیقا مى دونم که این رشته خوشحالم نمى کنه.هرچقدر هم که درمان کنى و اشک شوق ببینى و احترام بذارن برات، مى دونى که آخرش که مى رسى به خودت، مى بینى یه چیزى کمه.مى بینى فقط عقلته که داره کار مى کنه.مى بینى که تبدیل شدى به ماشین.دیگه اشک شوق و احترام عادى مى شه.دیگه حتى برات مهم نیست که مریضت داره از درد به خودش مى پیچه.و لعنت لعنت لعنت به غرور پزشک ها.لعنت به غرور ماهایى که هنوز پزشک نشدیم.دلم مى گیره از حرفاى مادربزرگى که وسط حرفاى استاد غرغر مى کنه و استاد فقط یه نگاه الکى میندازه و برمى گرده به حرف خودش.دلم مى گیره از این که مجبورم تو شرایطى باشم که هرچند تلاش همه مون درمان درد مردمه، اما درد مردم نرمالِ زندگىِ من باشه.متنفرم از این که مادرى رو ببینم که هشیاریش انقدر پایینه که حتى متوجه نمى شه دارم فشارش رو مى گیرم.متنفرم از این که مادرى رو ببینم که سرطان داره و حتى خودش نمى دونه.که وقتى از درداش حرف مى زنه من تو دلم غصه مى خورم که کاش مى دونستى همه اینا به خاطر اون سرطان لعنتیه.اما بدترین اتفاق اینه که مى دونم اینا دیگه عادى مى شه.اینا دیگه عادى شده.دیگه گفتن این که این مریض چند روز بیشتر زنده نیست به جاى این که تراژدى باشه، حقیقتِ علمِ پزشکیه.چرا!هنوز دیدن دردشون حال منم بد مى کنه.اما مى دونم چند ماه، چند سال که بگذره... نمى خوام بگم قصى القلب مى شیم.دوست دارم بگم شرایط ایجاب مى کنه.و واقعا همین طوره.اما من نمى خوام اینجورى باشم.من دلم گرفته.من دیگه هیچ انگیزه اى براى دیدن بیمارى مردم و درس خوندن از رو اونا رو ندارم.من عملا انگیزه اى واسه ادامه ى این رشته ندارم جز این که تمومش کنم.شاید این خستگیه که جاى من حرف مى زنه.امیدوارم همین جورى باشه.وگرنه سه سالِ دیگه عذابه.دو سال هم روش.

نظرات 3 + ارسال نظر
یه دوست 16 تیر 1396 ساعت 21:28

دوست گلم
این روزها جو ناامید کننده ای بر فضای دانشگاه های پزشکی حاکمه مراقب باشید آلودش نشید شما کار خودتون رو بکنید اون چیزی که درسته . چه اهمیتی داره که کسی ارزش کار شما رو بفهمه یا نه وقتی خدا زحمتاتون رو می بینه . مردم هرچی می خوان بذار بگن من و تو می دونیم که داریم از جونمون و همه توانمون مایه میذاریم . به این چیزها اهمیت نده درد مردم ما چیز دیگریه . مسائل فرهنگی و اقتصادی به این روزشون انداخته موفق باشی تسلیم نشو

سلام بر شما
واقعا خوشحالم که شما هم درک مى کنى شرایط رو
آره متأسفانه شرایط فرهنگى به این روزشون انداخته.
البته من به جاى این که خلاف جهت جریان آب حرکت کنم دلم مى خواد کلا از آب بیام بیرون:) و هرچى زودتر بهتر

فتانه 11 تیر 1396 ساعت 03:21 http://fattaneh69.blogsky.com

الهی....
فدای خستگیه خانم دکتر بشم من....
من بهت افتخار میکنم.....
میدونی چرا؟
چون آدم خوبی هستی....
همینکه این حرفهارو اینجا مینویسی ....

اى بابا خدا نکنه:)
آره فکر کنم آدم خوبى هستم در کل.نه همیشه:)

فتانه 11 تیر 1396 ساعت 02:43 http://fattaneh69.blogsky.com

چه دل پری داری تو......
همیشه به چیزهای خوب فکر کن....

خسته ام خب...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.