مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٤٥

حس مى کنم دستام بسته س.با این که همه چى به من بستگى داره.هیچ وقت اتفاق هاى خوب یهویى نمى افتن.حس مى کنم دیگه آدم قبلى نیستم.حداقل یه بخشى از وجودم نیست.یه بخشى از وجودم فهمیده که باید کدوم مسیر رو انتخاف کنه.اما یه بخش دیگه اى هست...

وقتى سختى پیش میاد، باید در اصل خوشحال باشم.چون این به اون بخش وجودم ثابت مى کنه که اتفاقاى خوب بى دلیل و واسه هر کسى نمیفتن.

دنبال شباهتم.دنبال یکى هستم که بهم بگه ببین منم همین بودم.بگه با اولین سیگنال منفى نباید بیخیال شد.

بى خیر از همه چى و با خوشحالى داشتم قدم مى زدم.بى خبر.بى خیااال.متوجه شدم نه اینجورى نیس.خوبى و بدى با همه.هرچقدر هم روز خوبى باشه، قسمت منفى هم داره.

احساس مى کنم یه عده آدم نشستن و دارن زندگیم رو نگاه مى کنن.الان حتما دارن فریاد مى زنن ناامید نباش.تو حتما مى تونى.

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا 24 تیر 1396 ساعت 01:52

والا خب اینایی که گفتم خیلی کلیشه اس. ولی انتخاب دیگه چیه؟
خلاصه اینکه امیدوارم اوضاع بهتر شده باشه.

بله انتخاب دیگه اى نیست
نهایتش مجبور مى شیم کنار بیایم...

رضا 17 تیر 1396 ساعت 00:10

ببین منم همین هستم اصن :)) و به نظرم با اولین سیگنال منفی نباید بیخیال شد.
واقعیتش نمیدونم مشکلت چی هست. از پست قبلی انگاری با رشتت هم مشکل داری. و خب تنها چیزی که میتونم بگم اینه که انگیزه رو باید بوجود اورد.
زندگی پرفکت نیست و اکثر اوقات هم اون خروجی ای که میخوایم رو نمیده بهمون ولی باید تا جای ممکن بریم جلو.

مشکل هست.مشکل مقاله ایه که اکسپت نشد.زندگى پرفکت نیست.زندگى همه ش بهمون یاد مى ده.چى بگم والا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.