مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٦٥

فکر کردم که چرا دیگه به معجزه اعتقادى ندارم.مگه همین که تو این دنیا هستیم خودش معجزه نیست؟مسلما اونقدرا بدیهى نیس که همچین موجوداتى تو همچین سیاره اى تو همچین جهانى زندگى کنن.پس تا وقتى نفهمیدی هنوز معجزه ست.قبلا اعتقاد داشتم.شاید دلِ آدم باید واقعا صاف باشه.

اصلا این که هر صبح ز دنیاى تاریکِ جادویىِ خواب میایم بیرون و چشامون رو باز مى کنیم، هرچند بارى هم که تکرار بشه باز هم معجزه ست.پس معجزه هست.مثلا مى تونم چشمامو ببندم و همه چى رو بفهمم.چشمام رو ببندم و در خود بمیرم.اوهوم؟:)


پ.ن : این دیالوگِ "در دنیاى تو ساعت چند است" همیشه تو ذهنم مى مونه.مى گفت: "آقاجون نمى گفت چراغ رو خاموش کنید.مى گفت گیله گل برو اون چراغ رو راحتش کن."

به همین آرامش، کاش خاموش مى شدیم ما هم:)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.