مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٤٧

و افسانه اى که به حقیقت پیوستنش شوخى بزرگى بود.و دخترى که اتفاقا نه در آستانه ى فصلى سرد، بلکه در میانه ى فصلى گرم، دچار ملغمه اى از احساساتِ مختلفِ متضاد شده بود.و عقلى که سعى مى کرد سُکّانِ روح را در دست بگیرد.و قلبى که در عین کم توانى عزمش را جزم کرده بود.قلبى که فقط در یک لحظه تالاپ و تولوپش را کنار گذاشته بود و مسخ شده بود.فقط مسخِ یک لحظه.یک لحظه ى خیلى خیلى ساده.

و آدمى که از همیشه تنهاتر، مدت ها مشغول دور ریختنِ احساساتِ قدیمى و بى کاربرد بود.احساساتِ رنگ و رو رفته را از گنجینه خارج کرده و به انبارِ فراموشى سپرده بود.و درست در همان لحظه بود، همان لحظه که پلکش پرید، درست همان لحظه که انبارِ فراموشى سر باز کرد و تمامِ احساساتِ کهنه ى نخ نما فرصت ظهور پیدا کردند.اکنون آدم مانده بود و ملغمه اى از احساساتِ مختلف... احساساتِ مختلفِ متضاد..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.