چشماش چشم هاش رو دیده بود.فقط چشم هاش رو.انگار وقتى بهشون نگاه کرده بود مسخ شده بود.انگار دیگه دور و برش براش مهم نبود.دستاش داشت یخ مى کرد.همون لحظه چشماش رو بسته بود و از خدا خواسته بودش.چشماش رو باز کرد.دلش هرى ریخت.
کیف و کتابش رو جمع کرد و از کلاس زد بیرون.