دیشب را نخوابیدم.دیشب را زندگى کردم.به وسعت تمام این سال ها.به طولِ یک شب.به عرضِ زندگى...
ارى جان شاید باور نکنى اما دارم دیوانه میشوم.من مثل یک آدمِ در حال غرق شدن شده ام که ناگهان تمام بدنش بى حس میشود.من نمیفهمم که آب آرام آرام تا روى بینى ام مى آید.من هیچ چیز نمیفهمم.شهودم را از دست دادم.دیشب تمام زندگى ام را اعتراف کردم.نه تمام.شاید بگویم تقریبا تمام بهتر باشد.مثلا حتى گفتم که هر بار که در صندلى جلوى تاکسى سوار میشوم تصور این که کسى از پشت صندلى یک چاقو در قلبم فرو کند ولم نمیکند.از تمایلم به خودکشى گفتم وقتى بحران بلوغ را میگذراندم.از اولین مواجهه ام با مرگ گفتم.در ٧ سالگى.وقتى پاى نوزاد در حال مرگ را بوسیدم.من عمیقا گریه کردم ارى جان.و بعد...در سکانس آخر ... درست وقتى که به ارگاسم روحى رسیده بودم ، رها شدم.رها...من ، بى حس و حال رها شدم.رها شدم در اقیانوس حسرت هاى بى کران.و الان..نمیگویم که من تنها مرده ى متحرک زمینم.هنوز زنده ام ارى جان.با مخ خوردم زمین.اما میدانى!آدمى ١٠٠ تا جان دارد.من هم باور نمى کردم ارى جان.اما همین که این لحظه در حال نوشتن براى تو هستم این قضیه را اثبات میکند.روانشناسِ خودساخته ى من رهایم کرد تا در اقیانوس بمیرم.من بى انصافم ارى جان.و خودخواه.این را فقط امشب فهمیدم.خوابِ بوسه ى ناگهانى ، بعد دعوا را شب قبلش دیده بودم.بوسه چه چیزى را تعبیر مى کند ارى جان؟شاید قطره هاى اشک بر گونه هایم بوسه زدند:) امشب یک بار دیگر عاشق شدم ارى جان.عاشقِ خودم
چقدر سخت...
همه ما این حالتها را وقتهایی تجربه می کنیم...
می میریم و ...
به قول شما چون آدمی 100 تا جان دارد، دوباره محکوم به زندگی هستیم....
محکوم:) واژه ى خوبى بود.مرسى:)
وبت خیلی خیلی عالیه به منم سر بزن منتظر نظراتت هستم زود بیا