مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٨٧

یه آدم آشناى دیگه هم لازمه که تایید کنه هواى شمال کسل کننده است یا این که نه!فقط منم که کسل شدم.

از این که براشون تعریف نکردم ناراحتم.از کل اتفاقایى که تو این سفر گذشت.فقط این که توانایى دوباره تعریف کردنشون رو ندارم.در کل گفتم که سفر خوبى بود.که انگار واقعا هم بود!اما دوست دارم برم و سیر تا پیازش رو بگم.اما مى دونم هم اونا حوصله شون سر میره.و هم..

اصلا همین الان فهمیدم چرا این جورى شده.انتظارى که اونا از من داشتن، و احساسى که خودم اون جا داشتم.انگار هنوز راه طولانى ى هست که باید برم تا بتونم سرم و بالا و بگیرم و با افتخار تعریف کنم که چقدر دخترتون فوق العاده بود.دوست ندارم با دوباره گفتن حرفاى کسى که خودم هم حرفاش رو قبول داشتم، اونا هم دچار حس من بشن.براى خودم کافى بود این که شرمنده بشم.من عادت ندارم کارى رو شروع کنم و پرفکت نباشه.اصلا در واقع عادت ندارم کسى بهم بگه که پرفکت نیستم.که بگه جزو بهترین ها نبودم.اما این بار واقعا نبودم!و دلیل هم داشت!اما هر چقدر هم که خودم این رو بدونم، دوست ندارم آدم هاى زندگیم به این باور برسن.چون من میتونم تغییرش بدم.و وقتى تغییرش دادم، اون وقتیه که هم من و هم اون ها حق داریم که به دخترشون افتخار کنیم:)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد