انقدر از نزدیک در جریان همه چى بودم که یادم رفته بود اقوام این ورى چقدر همیشه مشتاق شنیدن این خبر بودن!و یادم رفته بود چقدر براشون جاى سوال بوده همواره!
سین جانم عروس شده.و من نبودم که ببینم.الان عکس ها رو دیدم و هزار بار گفتم کاش اون جا بودم کاش بودم کاش.و من هنوز باورم نمى شه که سین جانم عروس شده:))) بعضى وقتا یادمون میره چقدر آروم همه چى داره عوض مى شه.
بچه که بودم فکر مى کردم عروس ها آدم هاى خاصى هستن.چون تو مراسم عروسى همه نگاها بهشونه.اصلا فکرشم نمى کردم که عروس ها هم آدم هاى معمولى باشن:)) و امروز سین جانم عروس شده.مى دونم هزار بار گفتم.اما هر بار که مى گم یه کم بیشتر برام جا مى افته!
یه دورانى از زندگى سین جان به سر رسیده.و حتى یه دورانى از زندگى من و خواهر جان.
خوشبخت بشى عزیز دلم:)
تو کودکی همه یه دورانی فک میکنیم که عروسها آدمای خاصین. یادمه چقد ذوق میکردم وقتی عروس میدیدم. یا وقتی ماشین عروس میدیم اصن حال میکردم. با این پست تو فهمیدم پس بقیه هم این ذوق زدگی رو داشتن و ظاهرا فقط مختص من نبوده.
پس بچه های کوچیک این دوره هم (احتمالا) با دیدن عروس و دوماد احتمالا ذوق کنن. خیلی دووس دارم وقتی عروس شدم (نه ببخشید عروسی کردم) با عروس بریم پیش بچه مچه ها و کمی خوشحالشون کنیم، حتی دست خالی.
عاقا من این کامنت رو تو بلاگ خودمم به همین شیوه میذارم!
ایشالله سین شما هم خوشبخت و خوشحال و شاد باشه همیشه
من هرچقدر به تصورم از عروس ها در اون دوران بیشتر فکر میکنم بیشتر شگفت زده میشم:)))
ایشالا هرچى زودتر عروس بشى جوون(عروسى کنى یعنى:دى)
مرسى سلامت باشیییى:) ایشالا