مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٤٩

راستش نوشتم و بعدش به طرز خیلى مسخره اى خندیدم.حتما دلش مى گیره از این که نمى تونه منو با اون لباس ببینه.چقدر درک کردن آدما سخته.چقدر کلا زندگى سخته.اصلا هم نمى خوام بگم که اگه بعضى آدما نبودن واقعا زندگى چه بد مى گذشت واسه آدم.مى خوام بگم هنوز منتظر جوابشم.من اساسا آدم منتظرى ام.منتظر مهمونا هم هستم.و هیچ کارى هم نکردم.دو ساعت دیگه مى رسن و خونه نامرتبه.کم اهمیت ترین چیز باید این باشه که نمى تونه منو تو اون لباس ببینه.الان هفت پادشاه هم داره در خواب مى بینه.اما هرگز منو با اون لباس نمى بینه.

ذوق افتضاحى داشتم که بهش بگم.مى خواستم بگم چه کار مهمى رو شروع کردم.کارى که باهاش عشق مى کنم.انقد ذوق داشتم که همه حسام رو کور کنه.نخواست بشنوه از چى ذوق کردم.من؟من چیکار کرده بودم؟من زمین و زمان رو به هم دوخته بودم.من هنوز یاد نگرفتم چجورى این کارو نکنم.در حقیقت، دوختن زمین و زمان از ویژگى هاى بارز منه:) بدو بدو از بیمارستان اومده بودم بیرون که بشه حرف بزنیم.حرفم رو با س کوتاه کرده بودم که حرف بزنیم.وسط حرفش پریده بودم که زود برم.واقعا بعضى چیزا تو دنیا حل شدنى نیست.یکیش بحثاى ما بود.من هیچ ایده اى ندارم که چرا.اما اون همیشه مى گفت به خاطر منه.اما نباید که بذاریم کسى خودمون رو پیش خودمون کوچیک کنه دیگه مگه نه؟اما جالب اینه که فقط یه راه حل درست وجود داره.یا در اصل باید بگیم حتما یه راه حلى وجود داره.اما ما فقط دورش زدیم.همیشه یا یه خونه جلوتر بودیم یا عقب تر.مثل طوفان مى مونه.مثل طوفانایى که قدیما میومد.یا مثل طوفاناى تهران:) کسى خبر نداره.یعنى واقعا هیچ کس از یه لحظه بعدش خبر نداره.من یکى که فکر مى کنم از زلزله میمیرم:) اما صد در صد کسى تا الان از شکستن دلش نمرده.البته مگه این که انقدر احمق بوده باشه که خودکشى کنه.اما مى خوام اینو بگم که اصلا نمى شه فهمید که چه اتفاقى میفته.چى مى شه که جو یهو سنگین مى شه.نفست یه لحظه مى گیره و همه ى برنامه هایى که واسه اون روزاى بعد ریخته بودى پودر مى شه مى ره هوا.در عین حال که بده، جذابه.انگار یهو یه چیزى از جلو چشمت مى ره کنار.حالا که به اون نگفته بودم از چى ذوق کردم، مى تونم به هیچ کس نگم.صبر کنم تا همه چى بیفته رو روال و بعدش شاید به مامان بگم.هیچ وقت فکر نمى کردم انقدررر خوووب باشه که کارى رو بکنى که عاشقشى.تازه مى فهمم یعنى چى.و به خاطرش مى خوام هرکارى کنم.به ذوقش حتى درس هم مى خونم.درسى که تازگیا نه، اما فهمیدم دوسش ندارم.اعتراف مى کنم با روپوش سفید و استتوسکوپ تو بیمارستان راه رفتن یه چیز دیگه س.اما حتى این هم راضیم نمى کنه که زندگیم رو تلف کنم.باید یه کارى کنم بعد این همه مدت هم که شده به معشوق حقیقیم برسم:)) به کسى نگفتم.فقط این جا گفتم.

پ.ن : حالا درسته من چیزى نمى گم.اما دلیل هم نمى شه شما روز پزشک رو تبریک نگید به آدم:)))