مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٦٤

ما زن ها، درد مشترکى داریم، مثل یک بار سنگین که لحظه اى رهایمان نمى کند، خواه بغضى در گلو یا توده اى در قلبمان.هیچ دفاعى برایش نداریم.این بار، زمانى سنگین تر مى شود که به ناجوانمردانه ترین شکل ممکن با عقل قیاس شود.و آیا قاضى ى در جهان هست که حکم احساس را ارجح بداند؟ راستى چقدر زمان خواهد برد تا احساس هم در جنگ قدرت ها به گرد پاى عقل برسد؟ تا کى عقل برنده ى بلامنازع خواهد بود؟ تا کى زنان بازندگانِ این قیاس نا به جا خواهند بود؟ تا کى بغض هایمان در گلو خفه مى شوند، به حکمِ . حکو.متىِ عاقلان؟

٣٦٣

هیچ وقت فکر نمى کردم که روزى همچین کارى کنم.یعنى یه نفر تمام جرأتش رو جمع کنه و یهو بگه دوستم داره، و من کلا به شوخى بگیرم و بهش بخندم.اما حقیقتا همینقدر که الان برام عجیبه این کارو کردم، اون لحظه هر کارى جز این برام عجیب بود.اما هرچى بیشتر فکر مى کنم مى بینم شاید با این کار اعتماد به نفس یه نفر رو نابود کرده باشم.در کنار این که حرف اون آدم هنوز به نظرم خیلى ناگهانى و بچگانه است، اما وقتى خودم رو مى ذارم جاش مى بینم واقعا بدجور گند زدم به شخصیتش.بدتر از همه این که فکر مى کنم اولین بار بود که چنین کارى مى کرد و خب تجربه ى بدى شد براش.با این حال متأسفانه هزار بار دیگه هم این اتفاق بیفته من باز همین واکنش رو نشون مى دم:))

پ.ن : من همیشه فکر مى کنم بهترین راه حل واسه این که بدى هاى دیگران در حقمون رو درک کنیم اینه که خودمون رو بذاریم جاى اونا.این در واقع بهترین راه حله.اما در عین حال همیشه بعد از این مرحله از درک کردن دچار یه جور خودخواهى بیخودى مى شم که در نهایت هم همین خودخواهى، واکنشم رو به موضوع تعیین مى کنه.مثالش هم خیلى اتفاقاتیه که هر روز تجربه مى کنم و در عین این که شاید تمام سناریوهاى لازم رو واسه خودم مى چینم، نهایتش باز هم فکرم مشغول مى شه.که چرا این حرف رو زد؟چرا این برخورد رو داشت؟چرا؟!چرا؟! همه ش فکر و فکر و فکر...

٣٦٢

واقعا دارم چیکار مى کنم با زندگیم؟؟؟

پ.ن : شاهزاده داشت تو دلش مى گفت "نه تو سهم من نیستى.من هرچقدر هم پول داشته باشم بعضى چیزا خریدنى نیست.عشق نیست."

و داستان به همین زودى تموم مى شد.و سال هاى سال به خوبى و خوشى با هم زندگى نکردند.

پ.ن ٢ : چیکار مى کنم؟؟؟

پ.ن ٣ : یه کارى تو ذهنم هست که انجام بدم.اما حس خوبى بهش ندارم.یه تغییر نسبتا اساسیه که به نظر هیجان انگیزه اما مى دونم آخرش ناامید مى شم.چرا ادامه مى دم واقعا؟از همین الان هم معلومه که چى مى شه...

٣٦١

داشتم به این فکر مى کردم که واقعا این فوتبالیست ها هم زندگى خجسته اى دارن.یه سال واسه یه چیزى تلاش مى کنن، بعدش باز یه سال دیگه شروع مى شه و باز واسه قهرمانى تلاش مى کنن، باز دوباره یه سال دیگه... اول این که زندگىِ تکرارى ى دارن.دوم این که خیلى راحت مى تونن بگن "ایشالا سال دیگه!" در حالى که خیلى از ما ها واسه چیزایى تلاش مى کنیم که شاید فقط یک یا دو باز تو زندگیمون شانسش رو داریم.

پ.ن : با این که فوتبال دیدن رو دوس دارم، اما هیچ وقت اهمیتش رو تو زندگىِ بشر نفهمیدم.یعنى شغلى داشته باشى که بود و نبودش هیچ فرقى نداره!متأسفانه اکثرشون هم فرهنگ بالایى ندارن که حداقل بخوایم اون هم در نظر بگیریم و بگیم حداقل درس زندگى یاد گرفتن.

پ.ن ٢ : اصلا دوس ندارم با یه جمله یه جماعت رو قضاوت کنم.این جمله حاصلِ مشاهداتِ منه و مسلما احتمال خطا هم توش هست.

پ.ن ٣ : خودم از خودم ایراد مى گیرم و خودم واسه خودم بیانیه صادر مى کنم:))

٣٦٠

شخصا یکى از خوشحالیام موقع فیلم و سریال دیدن اینه که یکى از بازیگرا یه جایى توپوق؟! (هیچ ایده اى نداشتم چجورى بنویسم) بزنه.نه واسه این که مچش رو گرفته باشما مثلا.فقط واسه اینه که اینجورى احساس نزدیکى بیشترى با اون فیلم مى کنم.دقت کردین تو فیلما همه چى خیلى روون به زبونِ بازیگرا میاد در حالى که تو زندگىِ واقعى خیلى چیزا اون جورى نیس که واقعا باید باشه؟خیلى وقتا توپوق مى زنیم، حواسمون نیست و احتمال داره بیفتیم و ... به نظر من فیلمى که بتونه همچین حسى رو به آدم منتقل کنه ارزشمنده.و وقتى چنین چیزى رو مى بینم با خودم مى گم این یا واقعا کارگردان خوبیه یا این که دیگه خیلى اوضاع بد بوده و نتونستن یه بار دیگه این صحنه رو بگیرن، که من اکثرا اولى رو در نظر مى گیریم.یعنى کارگردانى که چنین چیزى رو در نظر بگیره ایده آل من هستش.البته حالا نه این که کل فیلم پرِ اشکال باشه، اما دیدنِ چنین اتفاقى مى تونه من رو به اون فیلم یا سریال خوشبین نگه داره.من اسمش رو مى ذارم رئالیسم در کارگردانى!اگه اسم دیگه اى داره بهم بگید.