مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٠٤ : مهربانى:)

 از فیلم intouchables

http://s6.picofile.com/file/8237837076/14_Una_Mattina.mp3.html


نمیدونم شما هم همینقدرى که من از این موسیقى لذت میبرم لذت میبرین یا نه:)))

٢٠٣

آدم ها چجورى سکوت رو تحمل میکنن؟

میدونم خب سکوت خیلى وقتا هم لازمه.اما وقتى ٣ نفر دوست بعد از مدت ها به هم میرسن خب وضعیت خوبى نیست واسه سکوت.هرچقدر هم که صمیمى نباشن!و اینجور وقتا این منم که سکوت رو میشکنم.و همیشه بعدش حس میکنم کار افتضاحى کردم.که سکوتى رو شکوندم که بقیه انگار ازش راضى بودن.

اما خب در واقع به نظر من تقریبا هیچ آدمى تو یه چنین شرایطى تمایل نداره به سکوت.شاید هم حرفى تو ذهنشون پیش نمیاد.نمیدانم!

میخوام قانون ها رو ادامه بدم.

قانون دوم : تا وقتى کسى سکوت رو نشکسته ، تا حد امکان ، تو این کارو نکن!

٢٠٢ : اگر روزى،جایى.کسى،نیازمان داشت.باشیم......

با هم اتاقى جان فیلم دیدیم.او مصمم شد که بعد از این کتاب بخواند.اما من دلم گرفته بود بعد از دیدن فیلم.امروز روز عالى ى بود.پر از تلاش بود.امروز میتونم بگم ٧٠٪‏ اونى بودم که میخواستم باشم. اما!

ادامه مطلب ...

٢٠١ : سرگیجه

حالم خوبه.حالم خوب نیست.

همین الان از پله هاى خوابگاه میومدم بالا.تو این چند دقیقه به خیلى چیزا فکر کردم.به این که میم ٢ چقدر عوض شده.به این که چقدر آدم مودىِ حساسى شدم.به این که چقدر اشتباه کردم از اردیبهشت  تا همین حالا.به این که فکر نمیکردم به چنین غمى دچار بشم.به این که خدا همیشه یه اتفاق خوبى رو بهت نشون میده.و بعد یک امایى توى کارش میاره.به این که کاش کسى بود که میشد پیشش خودم باشم.غیر از او.کاش حداقل این جا میتونستم خودم باشم.توى وبلاگ.همیشه آخرِ روزهاى خوب غمى هست.انگار تعادل روزِ آدم باید برقرار باشد.که خدایى نکرده یک روزى نباشدکه زیادى شاد باشد.البته این حسِ ناامیدى عمرش زیاد نیست.مال همین ١ ساعت گذشته است.که رفته بودم باهاشون شام بخورم مثلا.بعد انگار کل انرژى امروز و دیروزم رو گذاشته باشم در طبق اخلاص که این ها بیان و برش دارن.دیروز روز فوق العاده اى بود.اما انگار نمیشه که همیشه داشته باشمش.همیشه این تعادل لعنتى باید برقرار باشه.به قول تو همیشه تو هر اتفاق خوبى یه جاى کار میلنگه.خیلى لنگ میزنم.یهو دلم خواست دغدغه هایم فرق کنند.مثلا بشوند پرداخت قبض برق و گاز و تلفن و ... هذیون دیگه؟درسته؟خدایا.دارم اشتباه محض میکنم.خدایا.:( خدایا خدایا خدایا.یادمه گفته بودى که هرکس به جاى پناه بردن به دیگرى با نیت خالص به من پناه آورد گره از کارش باز میکنم.هرچند همه آسمان ها و زمین و هرچه در آن هاست علیه او برخیزند.و یک روزهایى بود که من عاشق این حرف بودم.عاشق به معناى واقعى.میدونم دارم تو مشکلات، زیادى سراغتو میگیرم.اما من فقط خودت رو دارم که میدونى چى شده و چه ها که قرار نیست که بشه.و فقط و فقط تو رو دارم که میتونى دست ببرى تو کار دنیا و یکى از پیچاى این روزگار عجیب و غریبو به نفع من بچرخونى.آره فقط خودت میتونى.الانم میدونم کل قضیه یه دیوونگى محضه.اما باورت میشه چشمم به دستاته که ببینم چى میشه؟اصلا همین دو روزه زیاد اینجورى شدم.دلم میخواد ببینمت.دستمو بگیر.باشه؟:(

پ.ن : قول دادم که درس بخونم.به همه.به خودم هم...

پ.ن ٢ : http://s7.picofile.com/file/8237445950/Blackfield_My_Gift_of_Silence.mp3.html

٢٠٠ : شاید موقت

خدایا جان.سلام.یکى از معدود دفعاتیست در این ٣ سال که داریم مستقیم با هم حرف میزنیم.خدایا جان.شدیدا نیاز دارم که باشى.یک مسیرى هست...که من اشتباه رفته ام.یک مسیرى که الان سرد و تاریک شده.و اگر کمکى از طرف تو نباشد... من میمیرم...

خدایا جان.دیدى که یه وقت هایى هم هست که آدم مى گوید اگر این طور بشود من آدم بهترى میشوم و این ها.من اصلا نمیخواستم از این حرف ها بزنم.راستش اصلا رویى هم ندارم براى این حرف ها.فقط تو یک کمى دستم را بگیر توى این مسیر اشتباه.بعد خودت بهترین مسیر را برایم انتخاب کن.یا تا آخر مسیر میروم.یا هم این که برمیگردم و مسیر دیگر...اما خدایا جان.فقط دستم را ول نکن.من بنده ى خوبى نبوده ام و نیستم هم.اما تو فقط باش.باش.باش.دلم را گرم کن به این بودنِ بى بهانه ات