مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

١٩٥ : این روزا هم داره میگذره؛)

نمیدونم چم شده این شبا که هرچقدر هم که دلم میخواد بخوابم، اما دلم نمیخواد بخوابم!هرچقدر هم که الان خوابم میاد و چشام میسوزه.باز دلم نمیخواد بخوابم.انگار لج کردم با خودم...

یکى دیگه از لجبازیاى این روزام اینه که نمیتونم حتى یه روزم رو بدون بیرون رفتن بگذرونم.چن روزى میشه اومدم خوابگاه که درس بخونم.اما غروب که میشه اصلا نمیتونم مقاومت کنم در برابر بیرون رفتن.و این به طرز افتضاحى بده وقتى کسى پایه ى بیرون رفتن نباشه.مثل دیروز که خودم تنهایى پا شدم رفتم فروشگاه و تا تونستم خرید کردم(البته اعتراف میکنم که با خودم خیلى خوش گذشت:))) ) یکى دیگه از ویژگى هاى بد این روزام اینه که با این که میدونم باید وزنم رو کنترل کنم، اما تا میتونم میرسم به خودم.و این هم به طرز افتضاحى بده...وقتى که نتونین جلوى خودتونو بگیرین...

این روزام خلاصه میشه تو همین شب بیداریا و همین پرخوریا و همین دیر بیدار شدنا و همین درس خوندنا و همین بیرون رفتنا...تا چن روز دیگه همین خرید کردنا هم بهش اضافه میشه:) خوبه.خوشحالم.هر شب هم فیلم میبینم.فردا هم باید هجرت کنم برم خونه!برم خونه رو حسابى تمیز کنم واسه آخر هفته که خونواده تشریف میارن:)))

خوبه که سرم شلوغه.الان هم جدا وقت خوابه.امیدوارم دیگه الان بچه خوبى باشم برم بخوابم:) شبتون بخیر!(صبحتون!)

١٩٤ : خونه ى ما

چند روزه که دوست دارم قانون بذارم واسه خودم.هر روز یه قانونى که تو ادامه زندگى بهش نیاز دارم رو این جا بنویسم.نمیدونم تا کجا عملى باشه.اما فعلا شروع میکنیم

قانون اول اینه : فکر کردن به آینده و "چه خواهد شد ها" ، کار بدى نیست.اما اگه نذاره زندگى کنى، فراموشش کن...

پ.ن : شاید آرومتون کنه 

http://s6.picofile.com/file/8236123076/04_Khooneye_Ma.mp3.html

١٩٣

انگار من و خواب با هم غریبه شده باشیم.آى فیل اِ هول این ماى هارت...انگار یه چسبى که منو وصل میکرد به این زندگى...... دیگه نباشه.

شاید ما آدما از خودمون زیادى انتظار داریم

اشکم هم درنمیاد....

  ادامه مطلب ...

١٩٢

دلم براى همه تنگ شده

براى مامان براى بابا براى برادر و خواهرجان

براى سین ، س ، میم ، ع ، ح ....

دلم براى خودم هم تنگ شده.براى آن خودمى که یک سال پیش مى زیست!

١٩١ : I'll be strong

شهرزاد توى یکى از این قسمت ها حرف خوبى به خواهرش زده بود.این که به هیچ کس تکیه نکن.به جز خودت!من هم دارم همه تلاشم رو میکنم.با این حال احتمالا تا یک ساعت دیگه تو تهرانى که تقریبا آدم آشنایى تویش نمانده از این سرش میروم به آن سرش.دنبال آدم هاى آشنا!!!خودم انتخاب کردم که اینجا تنها بمونم.و من همه ش به خودم میگم که "خوب مى شود.این هم میگذرد" اما این آهنگ لعنتى که میگوید "اِورى دِى ایت ویل رِین" همه ش دارد پخش میشود.و بعد از خوندن پست هاى یک وبلاگى، دلم میگیرد.و  اشکم هم واقعا درمى آید.و واقعا تودِى ایتس رِینینگ...

اما باز هم فردا صبح خورشید لبخند میزند.آدم ها میروند سر کارشان.اتوبوس ها پر و خالى میشوند.اصلا شاید از سخت ترین حقایق روزگار این باشد که...اگر ما نباشیم هم "مى گذرد..."