مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٠٩ : کاش خواهرم نبودى.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

٢٠٨ : قول!

ببین.قرارمون این بود که طولانى ننویسى!قرارمون این هم بود که مثل یک بچه آدم! بشینى سر درس و مشقت.به خاطر قولى که به خودت دادى.و به یک نفر دیگه.و به یک نفر دیگه اى حتى.قرارمون این نبود که بشینى همه ش وب خونى کنى و حتى کامنتى هم نذارى و .. اصلا قرارمون این بود که بعد از این که شامتو خوردى یه کم کتاب بخونى و بعدش این چندییین ساعت از دست رفته ت رو جبران کنى و این درس لعنتى رو به یه جایى برسونى.

میدونى چیه آسمان!امروز یه بُعدى از خودم رو شناختم که تا حالا بهش فکر نکرده بودم.من تا امروز به هیچ کس نیاز نداشتم.تا امروز اگه هرچقدر هم نفس کشیدن برام سخت میشد (با این که این اواخر قانون دو قطره اشکم رو شکستم) اما فقط خودم حال خودم رو خوب میکردم.اما امروز.این که حس کنم واسه یه آدمِ دیگه انقدر مهمم.این که حس کنم انقدر ضعف نشون دادم که حس کنه باید پیشم بمونه.این که انقدر ضعیف نشون داده شدم.الان از خودم متنفر شدم.از این که او نگران من باشه و من هنوز به هیچ صراطى مستقیم نباشم.من تا امروزِ امروزم.کسى انقدر شفاف حمایتم نکرده بود.و حس عجیبى داشتم امروز.عجیب ترین حسى که تا امروز داشتم.و وقتى بغضم گرفت.واقعا نمیخواستم جلوش گریه کنم.به معناى واقعى کلمه.و فقط دام میخواست تنها باشم.که براى خودم اشک بریزم.اما اون نرفت.و بغضم موند.و موند.و موند.و حتى بعد از خداحافظیمون.دیگه اشکى نبود.انگار حتى اشکام هم باهام قهر کرده باشن.انگار جلوى یه غریبه نشونشون دادم.و این ناراحتشون کرده باشه.میدونى!غیر از همین ٢ ماه پیش که جلوى س گریه کرده بودم.و اون هم کاملا از سر اجبار.که نمیشد که نباشد!غیر از اون دفعه، شاید خیلى خیلى خیلى وقت باشه که کسى اشکم رو ندیده.و حس میکنم مثل این پسربچه هایى شدم که انقدر بهشون گفتن "مرد باش!" که اشک ریختن رو جلوى هیچ کس جایز نمیدونن.شاید هم من انقدر خودخواهم که نمیتونم ببینم کسى ضعفم رو میبینه.و راه حل ارائه میده.و من مییییدونم با همه ى عقل و حتى احساسات داشته و نداشته ام، که فقط خودم میتونم این مشکل رو حل کنم.و اصلا میرسم به یک جایى که میبینم انگار مشکلم خیلى ساده تر از این بوده که غرورم رو مقابل آدمى بشکنم، که براش قابل تصور نبوده من هم اشک بریزم!

همه چیز پیچیده شده.و بود.و من امروز هم گفتم!که بعضى وقت ها باید بذاریم زندگى بگذره.و ما فقط عشق کنیم از لحظه لحظه اش.

توى اون وانفسا! فقط یه لحظه فکر کردم که، "خداى من!نکنه من صرفا یه بازیگر دیگه ام.مثل همه ى بازیگرهاى اطرافمون.که احساسات یه موجود خیلى خیلى احساساتى رو به بازى گرفتم."و حسش افتضاح بود افتضاح.آره!من حالا فهمیدم که چرا هیچ مشکلى رو با مادر و پدرم در میون نمیذارم.چون هیچ وقت نمیخوام نگرانم باشن.مخصوصا تو شرایطى که کارى از دستشون بر نمیاد.اما راجع به تو!اینجورى نبود.هرگز.و من همیشه آدم خودخواهى بودم.و امروز هم بودم.و حتى با تمام این حس هاى عجیب امروزم، فردا هم بدون شک آدم خودخواهى خواهم بود!

نوشتن این ها لازم بود.من هنوز حالم خوبه.مثل صبح امروز:) کلمه ى ببخشید شاید خیلى کلیشه اى شده.اما "ببخشید" که هم خودم و هم خودت.فقط اذیت شدیم.به خودت نمیگم هرگز.اما این جا میگم.که ببخشید اگه من انقدر خودخواهم.و این که.سعى میکنم نباشم.و این که.من سعى میکنم قوى باشم.این که یادم رفته بود که چقدر قوى بوده ام تا الان.و از الان به بعد قول! که باز هم قوى باشم:)

٢٠٧ : نفس عمیییییق.این داستان : هفته ى خوب:) به همین سادگى

اگه تو یه لحظه بفهمى  که دو تا از عزیزتریناى زندگیت دوسِت دارن:)) اگه با چشماى خوابالو گوشى موبایلتو نگاه کردى و نصفه شب گفته بودن که "دوسِت دارن".اگه انقدر خوشبختى:) پس این هفته حتمااا هفته ى خوبیه:)

"دوست داشته شدن" را دوست میداریم:)

پ.ن : الان که فکر میکنم خواهرجان هم ، کلامى بهم گفت:) صبح خوشگلِ من:)))

پ.ن ٢ : مرددم این آهنگى که دارم گوش میدم رو بفرستم یا نه؟!عاخه اصلا با حس الانم همخونى نداره:)

پ.ن ٣ : خواهش میکنم تا آخرش خوب بمون.باشه؟

پ.ن ٤ : کسى هست که فیلم "راشومون-١٩٥٠" رو دیده باشه؟؟؟

پ.ن ٥ : یه بار.خیلى قبلا تر ها.یه روز بعد یونى.همینطور الکى.با "س" تصمیم گرفتیم بریم چیتگر!بعدش هم با مترو گلشهر! برگشتیم.اولین بارى بود که سوار خط گلشهر شدم.بامزه بود.آخرین بار هم بود البته.بعد اونجا از این لواشک لقمه اى ها هم خریدیم.فقط نوشتم که بدونم چقد با هم شاد بودیم:) حیف که من به همون اندازه که دوستامو دوس دارم از دستشون هم میدم......:(

٢٠٦ : دل تنگى نوشت!!!:'(((

این چن وقته که حالا هرچند کج دار و مریض! اما دارم میخونم واسه امتحانم...یاد دوران کنکور میفتم.با این که الان اگه یه کنکورى بیاد تا براش حرف بزنم ، من داد سخن مى دهم! که فلان و فلان...اما این حرفا همه ش کشکه.هرچقدر هم که بخواى بى خیال باشى...اما تو شادترین لحظه هم این استرسه میاد دستشو میذاره رو گلوت:( حس و حال هیچ کارى رو ندارم.فقط دلم میخواد یه بار هم که شده همه چى طبق برنامه پیش بره.که نمیره:(

البته ناگفته نمونه که با این حجم درس و استرس! تو این ٢-٣ هفته من همچنان به تفریحاتم رسیدم.(حتى تفریحاتم بسیااااار هم زیاد شدن!!) اما با این حال بازم استرسه هست دیگه.الان هرکى هم بیاد از انگیزه ى پایان آزمون و نمیدونم از این حرفا واسه م بگه، تو گوشم نمیره:(

حالا این همه انرژى منفى دادم.یه کم هم انرژى مثبت؛))

این هفته با دو تا از دوست جان هاى عزیییییز رفتم بیرون (البته با هرکدومشون جدا) (چه پیچیده شد:دى)

با آن دوست عزیزى که یه چند وقتى میشد که از دستش دلخور بودم( و خودش هم نمیدانست البته!!) اصلا تا حالا شده که بخواین جلوى یکى از دوستانتون حرفى رو بزنین و بعد حرفتون رو بخورین!حتما شده!بعد شده که توى ٤ ساعتى که با هم هستید ١٠ بار چنین حالتى پیش بیاد.که همه ش بخواهید راجع به یه موضوعى صحبت کنید و همه ش با خودتون بگویید که "بیخیال اصلا براش مهم نیست و این حرفا"؟؟؟؟؟؟ مثلا قرار بود انرژى مثبت باشه:)

خلاصه این که با وجود همه این دلخورى ها خیلى این بیرون رفتن ها بهمان چسبید:)))

پ.ن : دلم میخواد با لپ تاپ بیام نت:(((((((((

پ.ن ٢ : کاکتوس جانممم.اومدم وبت باز نشددد.کجایى عزیزم؟؟؟

٢٠٥ : آدماى از ما بزرگ تر!

آدماى از ما بزرگ تر.یه جور خاصى ان.نه که بد باشنا!نه اصلا بذار مثال بزنم.آدماى از ما بزرگ تر یکى از دغدغه هاشون اینه که دنبال کار باشن یا ادامه تحصیل بدن(با برترى ٣ به ١ ِ کار تو ذهنشون!) آدماى از ما بزرگ تر میرن فروشگاه واسه خونه شون خرید میکنن (خب قبول!این یه موردو منم تقریبا انجام میدم!) آدماى از ما بزرگ تر از حرفاى ما خنده شون نمیگیره (اون خنده ش میگیره!) آدماى از ما بزرگ تر منطقى ان(که من هیچ وقت نمیتونم باشم احتمالا!) آدماى از ما بزرگ تر.......من دلم نمیخواد بزرگ بشم.آخه آدماى از ما بزرگ تر، در عین حال که میدونن از دنیا چى میخوان، اما مثل آدم آهنى عمل میکنن.مثل یه جور...عادت کردن به زندگى.کفه اى شدنِ احساسات(یعنى سینوسى نیستن مثل ما!) یا مثل یه جور منطق صرف (اینو هنوز راجع به همه مطمئن نیستم!) اما خلاصه آدماى از ما بزرگ تر...منو از آینده م میترسونن.نمیخوام یه آدم بزرگِ افسرده بشم!نمیخوام آدمِ بى احساسِ با منطقى بشم.نمیخوام همه ش فکرِ این باشم که مثلا دستم دیگه بره تو جیب خودم!(هرچند الانم تو فکرشم.اما دوست ندارم جدیانه برم تو فکرش!) دوس ندارم دوستام هرکدومشون یه طرف دنیا باشن.که واسه کنار هم بودنمون مجبور بشیم ١ سال برنامه بچینیم.من دوس ندارم نگران مقوله ى عجیب و غریب ازدواج باشم.دوس ندارم فکرِ مسئولیتاى زندگى مشترک باشم.من دوس ندارم یه ربات بشم که از صبح تا شب کار میکنه.من دلم میخواد دینامیک باشم!یعنى یه جا نباشم.نمیخوام ساکن بمونم.نمیخوام زندگیم یه جا متوقف بشه و دیگه بشه یه خط صافِ صاف که آخرش مرگه.من نمیخوام بزرگ بشم:(

پ.ن : کامنتا رو فردا تأیید میکنم.شرمندههه:(