مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

١٧٣ : تا تو مراد من دهى کشته مرا فراق تو...تا تو به داد من رسى، من به خدا رسیده ام...

راستش از این که هر شب ٢٠ تا آلارم بذارم خسته شدم.راستش از این که حالا حالا ها اوضاع باید این باشه خسته شدم.الان انقد وقتم کمه و باید زود بخوابم که حتى وقت نمیکنم یه کامنت بذارم...یا کامنتا رو تایید کنم.فقط خواستم بیام بگم که از آلارمِ ٧-٧:٣٠-٧:٤٥-٨-٨:٠٥-٨:١٠-٨:١٥-٨:٢٠-....-٩ خسته شدم!!!

انگار ما آدما مجبوریم زندگى کنیمم...کار داشتن یه جور، بیکارى یه جور ، عذابه...تازه من روزى هزار بار خدا رو شکر ...که هنوز دانشجوام و مسئولیتا شروع نشده...

راستش حس اون مورچه هه رو دارم که یه دونه برنجو میخواد ببره.هى میفته هى برش میداره.باز میفته.باز....

لااقل اگه تنبلیمو کنار گذاشته بودم شاید اوضاعم تو ورودى یه کمى بهتر بود...

اصلا هیچ کدوم اینا مهم نیست.مهم اینه که دارم نفساى آخرمو میکشم تو این فضا...اصلا اعتراف میکنم...خیلى دلم واسه این روزا تنگ خواهد شد.خیلى.....و اشک دم مشک من هم به هر حال که راهشو پیدا میکنه...کاش میشد دنیا رو نگه داشت تو یه لحظه...بعد اون یه لحظه رو تا ابد زندگى کرد.....آسمانِ الانِ من...تا چن وقت دیگه بهت حسودیم میشه...قدرشو بدون...چیزى که دارى هم حالْ خوب کنه...هم ارزشمنده...فقط سرتو بگیر بالا و به همه دنیا بگو که چقدر دوستت دا....

١٧٢ : مرنجان دلم را که این مرغ وحشى ز بامى که برخاست مشکل نشیند....

حس میکنم...

دارم به از دست دادن عادت میکنم....

شنیدین میگن وقتى دیدین تعداد خدابیامرزایى که تو حرفاتون میارین داره زیاد میشه ، بدونین خودتونم رفتنى این؟؟؟

میترسم که رفتنى باشم...

آدماى رفته دارن زیاد میشن...منم میترسم...من نمیخوام بمیرم...نمیخوام برم...نمیخوام گیر کنم تو حضور آدما...تو خاطره هاشون....اما گرفتار شدم...نمیخوام اون بخشى از من که با حضور تک تک آدماى اطرافم نمود پیدا میکنه از دست بره...اصلا من میخوام قانونو به هم بزنم...اصلا من میخوام همونجورى که خودم دوست دارم باشه...شاید بتونم....شاید نصفه و نیمه...

با دلم نمیتونم کنار بیام....

نمیخوام به از دست دادن عادت کنم...چرا آدماى من موندنى نیستن؟؟؟خدا چى رو میخواد ثابت کنه بهم ... میخواد بگه لیاقتش رو ندارم...لیاقت دوست داشته شدن رو؟؟

من خیلى طلبکارم از روزگار...آره این روزا خیلى طلبکارم... طلبکار بودن همیشه واسه این نیست که یه چیزى ازش بخوام... فقط اونایى که دارمو ازم نگیره...همین.


پ.ن : فردا یه امتحان سخت دارم.....

١٧١

صحبت کردن با مادرم شاید قشنگ ترین اتفاقى بود که تو این لحظه میشد پیش بیاد...شکر...:)

زندگى عجیب شده.یعنى از این کسل کننده شدنش میفهمم که عجیب شده.از این که انگار منتظر اون اتفاقه ام...انگار زندگى با سرعت مورچه ایش داره رو مخم راه میره:) منم فقط سعى میکنم حواسمو پرت کنم.میدونم همین الانم مهمه.میدونم میدونم....اما کارى از دستم برنمیاد.نمیخوام این تکراره ادامه داشته باشه.اما کارى از دستم ....

١٧٠

یه مسئله اى هست.اونم اینه که متأسفانه یا هم خوشبختانه ذهن ما آدما منفرده.یعنى مثلا من اگه چیزى تو ذهنم باشه نمیتونم به همان صورتى که هست به شما نشونش بدم(شاید هم در آینده به یه جاهایى رسید این بشرِ دوپا!) همه مون هم میدونیم که تقریبا همیشه تو انتقال اطلاعات دچار مشکلیم.مثلا تصورى که من از یه لفظى مثل "فوق العاده" دارم با تصور یه آدم دیگه متفاوته.مثلا شاید منظور شما از فوق العاده با منظور من از شگفت انگیز یکى باشه.یا مثلا شاید تصور یه آدمى از واژه "بامزه" با یکى دیگه متفاوت باشه.و حالا هر مثال دیگه اى.این تفاوتا هم کاملا اجتناب ناپذیره و از تجربه هاى متفاوت میاد...

همه ى اینا منو به این نتیجه میرسونه که هیچ وقتِ هیچ وقت نمیشه یک رابطه ى کاملا ایده آل با کسى داشت.مثلا شما یه حرفى به دوستتون میزنید و اون پیش خودش هزار جور برداشت مختلف میتونه داشته باشه.که اصلا شاید منظور شما اون هزار و یکمى باشه که دوستتون متوجهش نشده حتى...نمیدونم درست باشه یا نه...اما اینجاست که میگن چشم ها هم حرف میزنن...اما حقیقتش من هر وقتى که خواستم با چشمم با کسى حرف بزنم موفق نبوده ام.شاید هم بقیه موفق باشن...

کل این حرفا از این جا اومد تو ذهنم که ...

تقریبا یه ماه پیش بود که از یه خواب بدى پریدم...توى خوابم دچار شیزوفرنى شده بودم.یه مردى رو میدیدم که هیچ کس جز من نمیدیدش...حتى الان هم که یادم میاد ناراحت میشم.از این که کلا مرده آدم خوبى نبود میگذرم.اما حس افتضاحى که تو خواب تجربه ش میکردم این بود که کسى جز من اونو نمیدید..و من میدونستم که مشکل روانى دارم.و این حسِ افتضاحِ افتضاحِ افتضاح رو با هیچ کس ، حتى با خونواده م، نمیتونستم در میون بذارم...

بعد از اون خواب به این فکر کردم که اگه یه روزى یه اتفاقى بیفته که فقط من متوجهش باشم...اگه مشکل روانى پیدا کنم...که با هیچ کس هم نتونم مطرحش کنم....اگه اینجورى بشه....حتى تصورش هم براى من ترسناکه.شما رو نمیدونم..مخصوصا تصور شیزوفرنى.تصور این که چیزیو حس کنم که کسى حسش نمیکنه...جنون واره.همون طور که هست...

ایست!

١٦٩ : مدامم مست مى دارد...نسیم جعد گیسویت

ه جانم

خوشحالى یعنى از خوشحالى و ذوق تو شاد بشم

حتى اگه ناراحت باشم که غریبه فرضم کردى...

حتى اگه دلخور باشم ازت:)

خوشحالى یعنى به خنده ت فکر کنم وقتى اون پیشته...:)

خوشحالى یعنى همین حسى که تو الان دارى.همین حسى که من الان دارم.قدرشو بدون:)

خوشحالیت همیشگى باشه عزیز دلم:)

پ.ن : گوش بدین....

http://s6.picofile.com/file/8232101468/Didi_ke_Rosva_shod_Delam_.mp3.html


بعدانوشت : کاش هیچ وقت به این سوال نمیرسیدم که "تو نباشى چه کنم"....