مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

١٥٣

چقدر بعضى آدما مهربون و دوست داشتنى ان.باید اعتراف کنم عاشق راننده تاکسى ئه شدم:) انقد مهربوووون بودددد.... واقعا این روزا چقدر آدمِ "آدم" پیدا میشه؟!!!

کاش یه کم راه طولانى تر بود:)))

کاش من یه کم پر رو تر بودم...

کاش کاش کاش

پ.ن : دلم میخواست دعوتش کنم به صرف چاى:)))

پ.ن ٢ : از این آدم خوبایى که روز جمعه اى از سر بى پولى میزنن به مسافرکشى

پ.ن ٣ : من برات دعا کردم:) خوشحال باشى همیشه:)

کاش حالت خوب بشه:(

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

١٥١

تو این روزا ٢ بار فال حافظ گرفتم.هر دو بارش هم خیلى خوب بوده.رویا میگفت حافظ الکى آدمو امیدوار میکنه.فکر کردم دیدم راست میگه.اما یه بار هم بود که حافظ جان هرچى از دهان مبارکش دراومده بود نثار بنده کرده بود.خب پس یه کمى امیدوار شدم که همچین الکى الکى هم نبوده...

باید اعتراف کنم که یکى از مرموزى جاتِ زندگى من (یعنى از مسائلى که برام مرموزه!) دانشجوهاى مهندسى هستن.در واقع این مشکل از دوران دبیرستان بوده.چون مدرسه مون رشته ریاضى نداشت کلا.البته خیلى از بچه هاى خودمون ، مهندسین بالقوه اى بودن که بالفعل نشدن!اینو از بحثاى پیرامون موضوع که تو کلاس راه میفتاد فهمیدم...خلاصه این که کلا رشته هاى مهندسى و بچه هاى مهندسى و فضاى دانشگاه هاى فنى و کلا همه چى برام مبهمه.خیلى دوست داشتم یک دوستى میداشتم که مهندسى میخوند و بعد من میرفتم دانشگاهشون رو میدیدم و مواردِ مقایسه اى جات رو انجام میدادم که ببینم چه تفاوت هایى هست.چون در واقع به همه  یونى هاى علوم پزشکى تهران سر زدم و خب فضاشون چندان متفاوت نیست.اما انگار فضاى اون یکى یونى ها باید باشه.دیگه خلاصه همین دیگه...

امروز یه امتحان عملى نسبتا سخت داشتم.امتحان ساعت ٨:٣٠ شروع میشد و من با افتخار ساعت ٨:٢٠ بیدار شدم!!!خدا رو شکر که جزو گروهاى اول نبودم وگرنه ...

امروز آخرین جلسه کلاس گیتارم رو رفتم.نه که تموم شده باشه.فعلا یه کم استراحت دادم به خودم به خاطر امتحانا و اینا.اما یه حسى از درونم بهم میگه دیگه ادامه نخواهم داد!یا لااقل با این استاد و تو این آموزشگاه...خیلى دوست دارم تو این زمینه از یکى مشورت بگیرم

پ.ن : اختلالات همودینامیک، ترومبوز، شوک...پاتولوژى رابینز...

پ.ن ٢ : تو تاکسى بودم.آهنگ تو گوشم..یه لحظه احساس خوشبختى کردم..چشامو بستم.نفس عمیییق...شکر!

پ.ن ٣ : راننده هه فکر کرد دیوونه م؟:دى

پ.ن ٤ : على و مهندس جان!!!!!چرا وبلاگاتون نیست؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!یه خبرى بدین لااقل.اگه تغییر کرده مدیونین آدرسشو بهم ندین!!اگه هم که کلا حذف کردین که مدیونین دوباره ننویسین!!خلاصه مدیونین!حواستون باشه.بله!!!

پ.ن ٥ : امتحاناى .... در راهن.... من که فقط به اون روز آخر امتحانا فکر میکنم =)))