مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

-_-

مثلا یه جورى شبو بیدار بمونم که انگار منتظر معجزه ام....



پ.ن : پشه هه اومده بود کنارم میگفت میخوام بوست کنم!همینجورى ملتو خر میکنن دیگه.زامبى کوچک!!!

تکرارى شدم!!......

تنها شدم

خسته شدم

میخوام تموم شه

یه استراحت کوچولو

مخمو تعطیل میکنم.کرکره ها پایین!

امروز بهتر از این نمیشد!

دیگه چى بگم؟

آهان!

تنها شدم

خسته شدم

میخوام تموم شه

یه استراحت کوچولو

مخمو تعطیل میکنم.کرکره ها پایین!

امروز بهتر از این نمیشد!

...

هندوانه:)

کسى به من نگفته بود اگه چند تا هندونه رو بخوام با یه دست بردارم چى میشه.الان که برداشتم!، میبینم که واقعا "وقت" هم یک موهبت الهیه که شکرش واجبه...نه که همه ى وقتم رو مشغول باشم.نه!البته که هر کارى با ریسک بالا بهایى داره.اما به قول یکى از بچه ها، نباید جورى باشه که این مشغولیت ها! به جاى این که چیزى بهمون اضافه کنه، چیزى کم کنه از ما.مثل این که اعصابمون رو بذاریم جلوى در کلاس بعد از صحبت با استاد، و با موودِ خسته ى داغونمون راه بیفتیم به سمت خونه.یا مثل این که اشتباه کنیم در اشتباه در اشتباه.بعدش هم از اعصاب خوردى هاى فراوان روزانه ، براى فرار از فکر کردن و احتمالا عقب انداختن کارهامون بگیریم تختتت بخوابیم.و تازه وقتى بیدار میشیم هم هیچ نشانى از رفرش شدن در ما موجود نباشد...الان بار منفى جملات قبلى خیلى زیاد بود.تا همینجاش هم کافیست احتمالا نقطه

خلاصه این که چند تا هندوانه با یک دست نمیشود برداشت.ع میگفت که من پشتکارم خوب است.خوب یا بد ، یک کمى کم آوردم.این رو از این که حتى کامنت ها رو تو این دو سه روز جواب ندادم هم میشود فهمید حتى.خب خیالى نیست.آدم بعضى وقت ها باید کم بیاره دیگه.باز به قول یکى ، بخوره زمین بعد بلند شه خاک رو لباسشو پاک کنه و باز شروع کنه به سمت مقصدش راه رفتن.یا دویدن!

خلاصه این که فردا روز خوبى است.مثل همان ٢ هفته ى پیش که سرمان شلوغ بود و ٤شنبه اش مثل آب روى آتش، فردا هم همینجورى است.مثل آب روى آتش یک هفته ى شلوغ...گفتم شلوغ به این فکر کردم که پدر من اگر این جمله ى اخیر را بخوانند احتمالا خنده شان میگیرد از تصور دخترشان از شلوغ کارىِ!(یاد ادبیات دبیرستان بخیر!ایهام یا ایهام تناسب و اینا:دى).اما خب باز هم خیالى نیست.وقتى یک آدمى که قبولش دارید به شما بگوید پشتکارتان خوب است، یحتمل! خرذوق میشوید.حتى اگر یک آدم دیگرى هم که خیلى خیلى قبولش دارید به شما بخندد...

این آخرهاى پست هم معذرت از دوستان که کامنت ها رو هنوز تایید نکردم.حقیقتش این که واقعا اوضاع قاراش میش بوده است.به زودى ایشالا:)

راستى یادم باشه که به یک خانوم مسنى (به دروغ! (از روى مصلحت)) گفتم که آره!من هر روز از این مسیر رد میشوم.به خیالم آقازاده را بفرستن براى عرض ادب:دى

دلم پى نوشت میخواد...

پ.ن : همه ش داشتم به خودم میگفتم یادت باشه یادت باشه یادت باشه.حواست باشه.اجازه نده....ایست قلبى میخوام:(

پ.ن ٢ : نظر شخصى من اینه: وقتى یکى چاقو میزنه تو قلبت، باید به عمق زخمت فریاد بزنى ، اشک بریزى.کسى که این کارو نکنه مریض میشه:)

پ.ن ٣ : یادش بخیر...یه زمانى هم بود میگفتم کسى که کسى تو دلش نباشه مریض میشه:دى

پ.ن ٤ : گفت این قسمتشو دیدى که میگفت : من عشَّقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهیدا..... برام گفت خیلى قشنگه.گفتم معنیش؟ وقتى گفت ،تازه فهمیدم چرا قشنگه.قلباى ما آدما انرژیشو از آدماى دیگه میگیره.بعد تاپ تاپ میزنه.البته استاد فیزیو که میگفت تاپ تاپ نیست و "لاب داب"ئه...حالا تاپ تاپ یا لاب داب، خلاصه این که جفتمون عاشق بودیم یه روزایى.از خودش نشنیده بودم.از حرفاى خاله زنکى بقیه...منتها سعى کردم مثل اون بقیه قصه رو نبینم.سعى کردم به شعرایى فکر کنم که فکر کرده بود اون واسه اون نوشته!:)...اینجورى نگام نکن.اصلا من چن روز پیش فال گرفتم.روز بعدش هم فال گرفته بودم.زمان فعل ها مهم نیست حالا.گفته بود اونى که میخواى برمى گرده.از میان عجایب جهان فرداى اون روز، اونى که میخواستم رو دیدم.من عاشق بودم.سعى کرده بودم واسه چیزى که دست من نبود خجالت نکشم...دیدمش.میخواست برگرده؟اینجورى به نظر نرسید.اما انگار اونم فال گرفته بود.مثل این که بهش گفته باشن وقتشه برگردى...

پ.ن ٥ : خیلى با خودم گفته بودم.که اگه یه روز مونده باشه از عمرم، تنها کسى که از زیر سنگ هم شده پیداش میکنم خودشه.پیداش میکنم و بهش میگم......اما!

انگار هنوز روزاى زیادى مونده.انگار هیچ وقت بهش نمیگم:)

پ.ن : تا حالا تو این وب ازش ننوشته بودم.کاش میشد بازم ننویسم.شایدم پاک کنم پى نوشتا رو....

امروز خوش گذشت!فردا نمیگذره:(

این که آدم حساس باشه و از هر حرف کوچیکى ناراحت بشه، بیشتر از این که دیگران رو اذیت کنه، خود اون آدم رو آزار میده...به خاطر این که اتفاق معمولش اینه که اون آدم یا آدم هاى مقابل در نهایت به هیچ جاشون هم نیس که تو ناراحت شدى!این وسط خودت میمونى و این اعصاب خوردى ى که تو ذهنت هست!حالا جالبیش میدونین چیه؟این که من تا الانِ زندگیم ! هنوز این مسئله رو با خودم حل نکرده باشم......

میشه هم سفر من نباشى؟:(

مثلا بخواى از یکى فرار کنى!... اون بیاد دنبالت!!!(زیاد پیش میاد میدونم:دى)

پ.ن : عاقا خب آدم به تنهایى نیاز داره دیگه...درک کنید اى بابااا

پ.ن ٢ : یکى از وب هایى که همیشه میخوندم فیل.تر شده...جوجه مهندس جان!(اسمت همین بود دیگه هوم؟اگه اشتباه گفتم بسیاااار شرمنده)

اگر یک زمانى گذرت افتاد به این جا آدرس بده لدفا:(