مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٨٠

از کلیشه متنفرم. اما چقدر خندیدنت خوبه وقتى که بعد از مدت ها حس مى کنم دارى سختیا رو پشت سر میذارى و به خودت میاى.با خنده ت قند تو دل من آب شد.خدا مراقب دل مامان و بابا و خودت باشه، که خودش شاهده چقدر همه تون واسه م عزیزین.کاش مى شد به خودت بگم چقدر خوبه که قوى مى بینمت.کاش این روزا تموم بشه و باز بشى همون دوست داشتنىِ بیخیالِ شیطونى که همیشه بودى.تو فقط خوب باش.دیگه همه مون خوبیم.

به قول بابا بعضى درسا هستن که سخت یاد مى گیریم.اما به هر حال... یاد مى گیریم.

٣٧٩

به این تصویراى سى تى که نگاه مى کنم ناخودآگاه ذوق مى کنم.فقط این که حتى دیدنش هم جالبه.

بعد از مدت ها بیکار شدم و با این که از بیکاریم هم راضى نیستم اما حداقلش اینه که استرس ندارم:)

ع به خاطر میم ناراحته.منم نمى دونم از چى غم دارم واقعا، اما ناراحتم!

ویروسى بسیار لعنتى هم افتاده به جونم و سیستمم رو ریخته به هم کلا.

تا الانم که بیدارم...

خدایا جان مددى!!!!

٣٧٨

یه جورِ خاصى از ترس هست، که فقط یه وقتاى خاصى دچارش مى شم.مثلا وقتى یه نفر هوار مى کشه سر یه نفر دیگه، یا وقتى یه آدمى بى دلیل عصبانى مى شه ازم، یا وقتى احساس مى کنم راننده تاکسى داره عجیب رفتار مى کنه و دستم رو سریع مى برم سمت اسپرى داخل کیفم.دقیقا یه نوعِ خاصى از ترسه که مثل خوره مى مونه.یه مدتى حداقل هست باهام.تا این که بتونم بفهمم و درک کنم و هضم کنم...

احساس حماقت مى کنم و این خوب نیست.احساس مى کنم هنوز خیلى خیلى بى تجربه ام.احساس مى کنم نباید به هر آدمى اعتماد کنم...

پ.ن : زهرا چرا کامنتاتو بستى.شاید یکى کارت داره خب!!حداقل اون نیمچه کامنت دونى رو مى ذاشتى بمونه:))

٣٧٧

من از تنهایى مى ترسیدم.از تنها زندگى کردن.اما الان دارم یاد مى گیرم با خودم خوش بگذرونم.به کاراى عقب افتاده برسم.باید یاد بگیرم حسِ خوب رو از خودم بگیرم نه از بقیه.این جورى نبودنشون هم ناراحتم نمى کنه.انتظاراتم هم میاد پایین.اما در عین حال، بر خلاف همه ى تلاش هام دلم مى خواد با یکى حرف بزنم!اصلا از هر درى!

 احساس خلأ مى کنم.انگار نبودن بقیه باعث شده یه جایى خالى بشه تو ذهنم و زندگیم، که الان هیچى نیست.خالیِ خالى و عارى از هرگونه موجودِ زنده تو ذهنم.

شاید گفتنش از اثربخشیش کم کنه اما دارم و مى خوام کم کم یاد بگیرم که خیلى چیزا اهمیتش رو برام از دست بدن، حساسیتم کمتر بشه و کمتر بهشون فکر کنم.و یه عامل خیلى خیلى خوبش مى دونین چیه؟!این که یاد بگیرم واسه آروم شدنم ناراحتیام رو به بقیه نگم:)

پ.ن : از ظهر سرم درد مى کنه و اصلا هم خوب نمى شه...

٣٧٦

هزاااار بارررر

منتظر این آدما نموووون خب عزیزِ من

تقصیر هیچ کس نیس دیگه

تقصیرِ خودته!

دلم مى خواد بمیرم و نرم به این تفریحِ اجبارىِ لعنتى

حوصله ى هیچ کدومشون هم ندارم اصلا