مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٦٤

ساعت ١٢:٢١ دقیقه

بیدار شو دیگه خورشید خانم رو  هم شرمنده کردى:دى

اگه مثل من آدم تنبلى باشین، همین کاراى دیروز به تنهایى میتونن باعث بشن کل امروز رو استراحت کنین.اما حقیقت اینه که من خودم هم حتى به اندازه ى خودم تنبل نیستم.همین باعث میشه که امروز رو دریابم و در جهت خوشگلى خویش تلاش کنم:دى

گفته بودم میخوام موهامو کوتاه کنم؟؟؟میخوام آزمایش خون هم بدم.میخوام این دندون عقل رو هم بکشم راحت بشم.این ٣ تا کارو به بدترین شکل ممکن تا الان انداختم عقب.

از هرچى که بگذریم ، امروز روز خوبیه!اگر چه البته خوب بودنش میتونه نشونه بدى باشه (بهتون نمیگم چرا!) اما با این حال راضى ام که خوبه:)

یه توضیحى لازمه و اونم این که ، پست ٢٦٤ قرار بود راجع به اون روز بد باشه.یعنى هنوز اون یکى پست تو چرک نویسا هست.قرار بود سراسر انرژى منفى باشه.اما خب!زندگى بالا و پایین داره.من بدون اینا حتما نمیتونم زندگى کنم.حتما:))

پ.ن : آدمى که با پاى خودش میره و بعد با پاى خودش برمیگرده و دیگه نمیره، هدفش چیه جز سر کار گذاشتن شما؟؟؟

پ.ن ٢ : یک حرف مهم زده شد به یک بنده ى خدایى.و بسیار مسروریم و اینا خلاصه.خیلى وقت بود ته ذهنم رسوب کرده بود.

پ.ن ٣ : نکته جالبى که هست اینه که من پست هاى جدید همه رو میخونم.همه کسایى که یه زمانى به وبلاگشون رفتم.اما دیگه خسته تر از اونى ام که کامنت بدم.چراغ خاموش میخونم.

پ.ن ٤ : از دوران بچگى روى این قضیه که باید آخر جمله ها "نقطه" گذاشت حساس بودم.الان هم حساسم.شاید!اصلا از دوران بچگى بنده از مرض OCD رنج میبردم.(مرسى بابت تصحیح؛) )الان هم انگار رنج میبرم.به تشخیص عزیزان!

پ.ن ٥ : یک زمانى فکر میکردم که میشه یه گردهمایى تشکیل داد با دوستاى وبلاگى.اما الان اصلا بهش فکر نمیکنم.چون جواب نمیده.یعنى اساسا...بیخیال!

پ.ن ٦ : حواسم نبود دوست جان هم اینجا رو میخونن!سلام قربان!ما آدم بى معرفتى نیستیم خواستم فقط سلامى عرض کنم:) بله بله با خود شما:))

پ.ن ٧ : فکر کنم وقتایى که حالم خوبه زیاااااد حرف میزنم:)) اینم عدد من:)))

٢٦٣

تا حالا به این فکر کردین که بدنتون چقدر آسیب پذیره؟؟؟

که چقدر راحت میتونین به خودتون آسیب بزنین؟؟

خب!میتونین یه چاقو بردارین و امتحان کنین.یا یه سوزن!

تا الان خیلى از این مزخرفات خوندم.بافت اپى تلیال، بافت همبند، چربى، اندوتلیال، سلول... اما فقط امروز به این فکر کردم که اینا واقعا وجود دارن.هستن!یه عالمه رگ تو بدن من و شما هست.همه ى اینا واقعا هستن.همه ى این بافتا.که همیشه تو کتابا بودن.واقعا هستن.و شاید پیشرفت بزرگى نباشه از نظر شما، اما از نظر من چرا!

در کنار همه ى اینا، قرار گرفتن تو جایگاه مریض، جالبه!ترسناکه!و باعث میشه بیشتر توجه کنین.باعث میشه بیشتر حواستون جمع باشه.آروم تر حرف بزنین.بیشتر توضیح بدین.بیشتر لبخند بزنین.بیشتر آرامش بدین.و بیشتر درک کنین.و بیشتر بفهمین چقدر پیچیده ست.و چقدر مقدس!

٢٦٢

امروز فهمیدم که من نى نى هاى کوچولو رو خیلى دوست دارم.اونقدر ظریفن.و اونقدر بى آزارن.دیدن آریزونا تو سریال گرى هم بى تاثیر نیست.که با چه عشقى به بیماراى کوچولوش نگاه میکنه.میگن اطفال خوب نیست.اصلا تخصص خوبى نیست.خب!میگن پول توش نیست!!اما اگه علاقه م باشه میرم دنبالش.دنبال خوب کردن حالِ مریضاى کوچولو:))

پ.ن : هم اتاقى هاى خوب میشن خونواده ى آدم:))

٢٦١ : و تنها کسى که به خاطرش بیدار ماندم

همیشه به نظرم اختلاف زمانى یکى از جذاب ترین اتفاقات دنیا بوده.مثل بچگى هام، از وقتى که فهمیدم ، موقع خواب من یک عالمه آدم هستند اون طرف زمین، که بیدارن، و مشغول کارن!تا همین الان که وقتى من خوابم او بیدار است.اگه من رو بشناسین، این کار الانم دیوانگیست.

میدونم که پشیمون میشم.چون میدونم که میام تا پاکش کنم.اما دلم اینجا رو فقططط براى خودم میخواد.و اگه قراره از مهم ترین دغدغه هام نتونم حرف بزنم، صرفا به خاطر نظر بقیه، پس کلا نباید زندگى کنم.

پس او تنها کسى است که من به خاطرش بیدار موندم.با کمال میل بیدار موندم.و او تمام ترس هایم را درک میکند.و من ، آدم ترسویى به نظر میرسم، که سپر انداخته مقابل دست روزگار، اما خدا میداند که با همین سپرِ انداخته، مى تازد این سوار.و دل من تنگ مى شود برایش.براى تک تک خاطره ها.و ذهن یک بعدىِ مسخره ى من، که فقط او را مى بیند، مهارِ ارادى یا غیر ارادى من.که فقط او را مى بیند.چشم هاى بسته ى من.که فقط او را مى بینند.و دوست داشتنى که سرنوشتش درست به اندازه ى آینده ى من مبهم است.

و دلم یک دیدار اختصاصى با خدا مى خواهد.همین.تمام!!!


پ.ن : به موهاى فرفرى یکى حسودیمان شد!!!نیاز به گفتن نیست که موهاى فرفرى ندارم:دى

٢٦٠

من کمتر دلم براى کسى تنگ میشه.حتى براى مادرم.حتى براى خونه.شاید به این دلیله که از بچگى این رو در خودم نهادینه کردم که در لحظه زندگى کنم.و على رغم همه توصیه هایى که همه بهتون میکنن راجع به این جمله، من میخوام بگم که اصلا هم خوب نیست.این که احساس کنید کسى رو دوست ندارید صرفا به خاطر این که مقابلتان نیست.این حس افتضاحیه.نمیدونم قبلا هم درموردش حرف زدم یا نه، اما باعث عذاب وجدانه منه.و حتى اون روزى که مامان با ناراحتى تمام ازم گلایه میکرد که خبرشون رو نمیگیرم، من دنبال یه لحظه میگشتم تو اون چند روز که به یادشون بوده باشم، اما تمام وجودم عذاب وجدان بود.و حس میکنم تقصیر من نیست.ذهنم خیلى مشوشه.و از طرفى میترسم اینو به کسى بگم.که فکر کنن من بى عاطفه ام.در حالى که نیستم.نیستم.من از ناراحتى مادرم اون شب رو نمیتونستم بخوابم.پس نیستم.اما هنوز عذاب وجدان هست...

پ.ن : "میم" با قیافه اى که نمیتونم تو یه کلمه توصیف کنم (قیافه ى یه روانشناس تازه کار که نمیدونه از چیزایى که راجع به شما فهمیده چجورى به نفع خودتون استفاده کنه!) با این قیافه بهم گفت تو فقط دارى خودت رو توجیه میکنى.و من مردم و زنده شدم.چه م شده آخه که میرم با دوستم راجع به چنین مسئله اى حرف میزنم.منى که دلم نمیخواد کسى پیش بینیم کنه.نمیخوام کسى پیش بینیم کنه.یه همچین آدمى اصلا چه بیهوده دنبال درمان میگرده!البته باید اعتراف کنم که صحبت با ص اون شب فوق العاده بود.و این که تمام حرفام رو حس میکرد.بله!چون حس میکرد.و میفهمید چى میگم!و میدونست که چقدر دردناکه بعضى حرفا!نمیدونم حتى اگه اسمشو غیبت هم بذارن، حال منو خوب کرد.همین:)