مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

تکرارى نشو دیگه...

هیچ وقت آدمى نبودم که حسرت بخورم.همیشه یا همه چیز داشتم و یا مطمئن بودم که بهش میرسم در آینده.تقریبا میتونم بگم تا الان به هیچ آدمى به خاطر وضع مالیش حسودیم نشده.اما این بار حسرت خوردم.به یک "الف"ى که تنها ارجحیتش بر من پولش بود.در جایگاهى قرار گرفت که من باید میبودم.که حق خودم میدونستم.بعله من حسودیم شد وقتى عکس موفقیتش رو دیدم.خدا رو شکر که آینده تو یه مه غلیظى گُمه!!و خیلى شکر که من دلم روشنه:) کاش اینجورى لااقل بشه اسمش رو گذاشت عطش موفقیت مثلا:دى به جاى حسرت...

شاید باورتون نشه ولى یکى از شیربن ترین لحظه ها واسه من اینه که به آدمى که از رشته م تقریبا اطلاعاتى نداره شروع کنم به توضیح دادن یه بحث علمى.هرچند اینجور وقتا یه جورى میشه که همه ش مجبور میشم برگردم عقب و دوباره یه مفاهیمى که واقعا از نظر خودم پیش پا افتاده ست رو توضیح بدم.اما با این حال وقتى برق چشم اون آدم رو میبینم که مطلب براش جا افتاده ،یه حسِ فوق العاده اى میاد سراغم:))) شاید باید استاد بشم!...

از خوابگاه فرار کردم و اومدم خونه.خواهر جان نیست.یعنى تنهام.و خب باید بگم که تنها زندگى کردن یکى از ناب ترین تجربه هاى زندگیه:دى اگه تجربه نکردین نصف عمرتون بر فناست(بدون هیچگونه اغراقى!!) خب لااقل براى من به عنوان آدمى که همه ش کاراش بهش یادآورى میشه عالیه.مثلا این که مجبور نیستى سرِ ساعتى که یک یا چند تا آدم دیگه گشنه شون میشه تو هم غذا بخورى.یا این که میتونى با صداى بلندددد آهنگ گوش میدى.هر وقت دلت بخواد ظرفا رو میشورى، خونه رو مرتب میکنى، هر وقت بخواى میخوابى هر وقت بخواى بیدار میشى......از خوبیاش که هر چى بگیم کم گفتیم.مثلا بنده ساعت ٣ صبح امروز! بیدار شدم براى خودم شام پختم:دى این براى من تقریبا به اندازه ى یه دنیا ارزش داره:)

دارم سعى میکنم دانشجوى خوبى بشم!و قراره که از همین اول ترم درس بخونم!!نمیدونم این عادت شب امتحانى بودن میتونه از سرم بیفته یا نه.وقتى میبینم ع از وقتى یونیش شروع شده همه ش در حال خوندنه جدا از خودم ناامید میشم....درسته که اون عاشق رشته شه ولى منم باید الگو بگیرم خیر سر مبارکم!!! حالا اما بدشانسى اینه که تنها دلیل درس نخوندن آدم نداشتن یک عدد دفترى ، سالنامه اى ، کلاسورى چیزى باشه(براى مرقوم نمودن جزوه!!) و اصلا هم حس بیرون رفتن نباشه.اینجورى میشه که درس خوندن ما کلا به چیز میره:((

هادى نوروزى ، کاپیتان پرسپولیس به علت سکته ى قلبى درگذشت... تو یه خبرگزارى یه کامنتى خوندم که میگفت چرا مرگ اومده سراغ ورزشکارا و بازیگرا!!یا نمیدونم چرا جوونانمون دارن تلف میشن مثلا... باید اولا بگم که منم خیلى متأثر شدم از مرگ این ورزشکار.و امیدوارم روحش در آرامش باشه.اما یعنى فقط از وقتى خبر مرگ یکى دو نفر از آدماى معروف به گوشمون میرسه جوونامون دارن تلف میشن؟یا مثلا این معنیش اینه که جناب عزرائیل داره تو این قشرها میگرده و اینا؟البته خب این که جوونایى با این سن دچار سکته میشن واقعا نگران کننده ست.اما عاقا انقد دیگه کوته فکر نباشیم دیگه.آمار دقیقش رو نمیدونم اما مثلا از همون لحظه اى که من دارم این متن رو مینویسم حداقل یک جوون احتمالا فوت کرده.روحش هم شاد.این که ما حواسمون یهویى متمرکز بشه به یه اتفاقایى معنیش این نیست که تا اون موقع رخ ندادن.حس میکنم دارم واسه خودم حرف میزنم:دى اى بابا این پست هم که طولانى شد...همین جا بحث رو میبندیم:)

تنهایى...؟!

  حقیقى ترین صفت در تاریخ بشر.تنهایى.عجیبه که همه حسش میکنیم و ازش مینالیم و در عین حال باهاش زندگى مى کنیم.تو مشترک ترین لحظاتمون احساسش میکنیم.سعى میکنیم ازش فرار کنیم.اما با یه تلنگر به یادش میاریم.که هیچ آدمى دقیقا خودِ ما نیست.و بنابراین هیچ آدمى قدرتِ تحملِ ما و توانایى در کنارمون موندن رو براى همیشه نداره.اما اون لحظه اى که تنهاییمون رو در آغوش میگیریم، قانون زندگى رو قبول میکنیم و میشیم فرزندِ خلفِ کائنات

ادامه مطلب ...

نمیخوام ببینمت!نمیشناسمت اصن...راستى کجا دیده بودمت؟؟؟؟!!!!

کلا روز تولد، روز قبل از تولد، روز بعد از تولد، و حتى چند روز بعد از تولد...آى هِیت یو آل.بقیه فحش ها هم تو دلم

سرم درد میکنه.اینم از ٢٠سالگى...

پ.ن : سین جان نگرانِ شوک هایى هستم که قراره بهت وارد کنم.سکته نکنى عزیزم!:دى

بخندیم الان؟

مهاجرت؟!فقط من و میم هستیم که میتونیم راجع به یه قضیه اى که حتى هنوز فرسنگ ها از وقوعش دوریم داستان درست کنیم و حرف بزنیم و نگران اختلاف فرهنگى ها و تنهایى ها و غیره و ذلک؟!!! باشیم:)

خانومِ ف!  خانومِ ف جانِ عزیز.کاش میشد بدون رودروایسى!؟ بیام بهت بگم که چقدر از تو و اون دوست پسرِ از دماغ فیل افتاده ت متنفرم.و کاش میتونستم یه جورى بهتون حالى کنم که نه تنها شما دو تا واسم مهم نیستین!(چه برسه بخواین آینه ى دق! باشین!!!) که حتى چشم غره هات برام به اندازه ى خاله بازىِ بچه هاى ٦ ساله بى اهمیته!کاش کاش کاش انقد خوش اخلاق نبودم امروز باهات.که من فک کردم آدم شدى.اما دور از جون آدم.خدا شفات بده عزیزم:)


سردرد---کاش ما آدم ها بیشتر درک میکردیم که وقتى یک آدمى ٣ ساعت ممتد چشمش رو میدوزه به لپ تاپ تا از سر لطف کارى که هیچ سودى براش نداره رو فقط به خاطر ما انجام بده ، نیازى نیس به خاطر یه اشتباه کوچیک دلشو بشکنیم...


دانشگاه(کشتارگاه؟!!!:دى) --سر کلاس امروز همه ى فکرم این بود که من چجورى از این جا سر در آوردم.این جا کجاست؟من کى ام؟دیدم همه ى آدما از زندگیشون ناراضى ان.دیدم منم چقد معمولى ام.مثِ همه.یه آدمِ ناراضىِ دیگه.اینجور وقتا انتخاب طبیعى بهترین راه حله.دنیا ولمون کن بذار بریم بابا؛)  یه تصمیمى گرفتم(یا در شُرُفِ گرفتنش هستم!) اون هم این که لااقل این یه ترم رو خوش بگذرونم.به معناى واقعى.همه چیز سر جاش باشه اما محور اصلى زندگیم این باشه که لذت ببرم از زندگى.نه که قبلا نبرده باشم نه!فقط این که...اوکى چرا بپیچونم.اصن باید ذهنمو منرف کنم.میخوام آدماى جدید ببینم.با موقعیتاى جدید آشنا بشم.میخوام ذهنمو از این فکراى بیخودیم دور کنم.گورِ باباى علوم پایه.گور باباى معدل و درس و واحد و دانشگاه و دوستاى بى معرفت و دل تنگى و دل تنگى و دل تنگى و حسِ بى حسى و هر حس دیگه اى.میخوام خودِ خودم باشم.نمیخوام یه آدمًِ ناراضىِ دیگه باشم.میخوام از نو به خودم ایمان بیارم.خودم رو از نو بشناسم.میخوام زندگى کنم!!!

پ.ن : بدتر از همه اینه که همه ش یه حسى بهت بگه نمیشه نمیشه!

پ.ن ٢ : یادم رفته تو حال زندگى کنم.اینجورى نبودم.آینده نمیخوام.حال لطفا!

پ.ن ٣ : تموم مدتى رو که با میم حرف میزدم فکر میکردم وبلاگم  رو خونده یا میشناسه.چقدر زیاد بهم گفت که بدبینم!چرا من بدبینم؟:(((

داره میگذره!

یه وقتایى همه چیز میفته رو دور تند.انقدرى که من ٢ روووووز هیچ پستى ننویسم و اصلا حتى متوجه نشم حتى...

امروز که ساعت ٦:٣٠ عصر رفتم بیرون یه لحظه فقط یه لحظه یه حس خوبى پیدا کردم از شلوغى خیابون.آدم معمولا باید از سر و صداها کلافه بشه!اما من امروز خوشحال شدم که دیگران مثل من درگیر فکراى بیخودیشون نیستن و دارن زندگى میکنن.

آدمایى که قراره فردا و فرداهاى دیگه بیینمشون و تحملشون کنم واسه م قابل تحمل نیستن.آدماى تکرارىِ خسته کننده.احساس میکنم یه بمبى ترکیده تو ورودیمون(کما این که واقعا هم ترکیده!) و ما بعد از اون بمب همه ش داریم با خرابه هاى روابطمون تعاملاتمون رو بازسازى میکنیم.و عجیب نیست که این وسط یه ستونى حتى کج از آب دربیاد.شاید شاید من یه کمى بدبین شدم.از اول تابستون تا الان.وگرنه آدما همونن.من ولى عوض شدم شاید.شایدم ناخودآگاهم داره بى حوصلگى اول ترم رو ربط میده به هر موضوع بى ربطى.

حقیقتش از بازنگرى روابطم خسته شدم.ع میگفت از چن ماه پیش تا الان خیلى خوش اخلاق تر شدى!خوش اخلاق شدن یعنى قبلا بداخلاق بودم!گفتم باشه اما کلى فکر سراغم اومد که چرا باید بداخلاق بوده باشم...حالا بیخیال(فکر نکن تو را به خدا!)

یه مطلب جالبى بگم براتون.این رو امروز متوجه شدم.که خوابگاه یک حس نوستالژیک بى نهایت جالب داره.که اگه تا حالا نبودین درکش نمیکنین.یه حسى که نمیشه توصیفش کنم اما فقط اگه تو حال و هواش باشین نفس میکشین و حس میکنین که چقدر این جا براتون خاطره مند! و عزیز خواهد بود.

پ.ن : من از ریا بدم میاد.اما اون عاشقمه!ازت متنفرم.

پ.ن ٢ : یکى بیاد مغز منو خاموش کنه بگه : هیس...تموم شد!