مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

گریه؟

وقتى بچه بودم، با صداى بلند گریه میکردم.از یک زمانى به بعد، این با صداى بلند گریه کردن برام تبدیل شد به خاطره...دقیقا از یه زمان مشخصى بود!که فکر کردم این شاید به معنى بزرگ شدن باشه مثلا!

امروز با صداى نیمه بلند گریه کردم.الان نفس گریه واسم مهم نبود.مهم این بود که دقیقا مثل بارون بهارى که یهو میاد و یهو میره بود.و خیلى هم آروم شدم.اصلا گریه کردن واقعا یه جادویى داره!اعتراف میکنم که تا حدودا یه ماه پیش ، این مسئله که انگار توانایى گریه کردن ندارم دیگر!، اومده بود تو فکرم.و واقعا هم گریه نمیکردم.اما این چند وقته حسابى از خجالت اون چند ساله دراومدم.یکى از میم ها میگفت به خاطر هر چیز الکى ى گریه نکن!اما من میگم حرف مفت زد.اتفاقا گریه واسه چیزاى الکیه!واسه وقتایى که فقط خودت حق رو به خودت میدى.گریه فوق العاده س.دقیقا مثل تخلیه ى الکتریکى میمونه:))

وقتى خودت رو به آب و آتیش بزنى که هیچ کس رو ناراحت نکنى !!! و اون وقت یکى با یه کلمه!! بر...نه به اعصابت...

خواهرجان!حالا بین این همه اتفاق، تو هم بشو درد روى درد...شکایت تو رو پیش کى ببرم دیگه؟به کى بگم!!!به کى؟؟؟؟:/

پ.ن : عاقا یه چیزى میگم خواهشا نظرتونو بگین!با این که تایید شده اما میخوام نظر شما رو بدونم که موافقین که مردها! قشنگ یه ٥-٦ سالى دیرتر از خانوم ها به بلوغ عقلى میرسن؟؟؟؟

گذشت..............

دیدین آدمایى که تا بهشون میگى بالاى چشمت ابروئه داغ میکنن!!!من فکر میکردم من همچین آدمى هستم.اما امروز نظرم عوض شد.دیدم هستن کسایى که بدتر از من باشن!!!میخوام یه اعترافى کنم.این که من از یکى ناراحت بشم یا نشم بستگى زیادى به عزت نفس و احتمالا اعتماد به نفسم داره.این مکالمه رو ببینین!

((تو رو خدا این جا رو نخونى یه روز!!!))

دوست ١ : دوست ٢ هر روز صبح نیم ساعت جلو آینه داره مِیک آپ میکنه!!!

دوست ٢ : یعنى میخواى بگى من انقد زشتم که با نیم ساعت مِیک آپ هم درست نمیشم؟؟لازم نیست بگى!خودم میدونم!!!

به نظرم دوست ٢ از کمبود شدید اعتماد به نفس رنج میبره...بعضى وقتا میشه که با خودم فکر میکنم که اگه یه کم از اینى که هستم خوشگلتر بودم چقد عالى میشد!!بعد با خودم میگم که وقتى همه عادت کردن منو اینجورى ببینن، منم عادت کنم خب...:دى این مسخره بازیا دیگه چیه؟!

قرار نبود اصلا همچین چیزى بنویسما:دى میخواستم از جلسه ى کوتاه امروز با استاد بنویسم.از این که فکر کنم ایمیلم رو اشتباهى دادم بهش.گیج میزنم چرا؟[عصبانى]

اما خب بحث هاى جدى تر پیش اومد.میخواستم از این بحثا هم بیشتر صحبت کنم.اما جدیدا ترجیح میدم بیخیال طورى پیش بروم!!همیشه اتفاقایى هستن که حال آدم رو بگیرن.اما باید از تک تک لحظه ها تا اون نهایت ظرفیتشون کمال استفاده رو برد!!!!!پس گور باباشون!همچین آدمى شدم من مثلا...:/

تَق تَق تَق!

همیشه گفتن باید رفت دنبال فرصت ها!یه چن بارى هم شاید شنیدیم که فرصت ها در خونه مون رو میزنن!!!

امروز یه فرصتى اومد جلوم گفت تو رو خدا حواست به من باشه..منم گفتم حتما فرصت جان.تو احتمالا یکى از آرزوهاى من بوده اى!!!

امروز یه حرف خیلى خیلى خوب شنیدم...:)))

یه کمى مطمئن شدم که راه درست رو انتخاب کردم

فردا قراره برم استاد رو ببینم.همون استادى که هفته ى پیش لحظه ى اول که دیدمش ، اسم خودشو به خودش تحویل دادم که فلانیو ندیدین؟؟

خب یه چیزى هم هست..یا من زندگیمو ول کردم به امون خدا ، یا یه سرى زیادى جدیش گرفتن!...

بهشون میگم بابا علوم پایه ، خوندن نداره!!!عاخه کى میاد آزمون علوم پایه رو با کنکور مقایسه کنه؟؟؟!!!

اینم واسه این که نمیخوام کم حرف باشم تو وبلاگ:دى

پ.ن : آقاى "کاف" دلم سوخت واسه ت...بدجورى خودت رو صایع کردى:دى

...The one I've waited for

نیگا نیگا وبتو چیکار کردى!:دى

من از همه کسایى که وبم رو خوندن این چن وقته و حالشون بد شده معذرت میخوام.دارم از روزاى عذابِ هورمونى خلاص میشم.

خب من فکر کردم دیدم جاى این که قفل کنم رو خودم، خودم رو تخریب شخصیتى کنم جلوى خودم(و شما مثلا!) بیام مردم رو تخریب شخصیتى کنم!!...البته تعریف از خود نباشه، برخلاف روحیه ى بدبینى ى که دارم یک humanist ِ مزخرفى هستم که حد نداره.یعنى در این حد که یکى هم بهم فحش بده ، من پیش خودم میگم حتما طرف وضعیت روحى خوبى نداشته!!!درکش کن خبببب!!! خب حس میکنم یه کمى نیاز باشه که این دیدم رو اصلاح کنم.اى بابا باز هم که از خودم گفتم:/

عاقا خدایى آدم وقتى بیکاره یه جور عذاب داره، وقتى هم کار میریزه رو سرش ، یه جور دیگه!این هفته هفته ى سنگینیه!یعنى انقدر سنگین که من الان مجبور بشم امروزم رو با یه برنامه ى خیلى فشرده سپرى کنم!! اما قبول دارین که اینجور وقتا یه جور دل گرفتگى ى میاد سراغ آدم؟الانم که یه بارونى زد و دل ما رو شدیدا مستفیذ!! نمود...

س به یک بیمارى روانى خیلى افتضاحى(از نظر من!) مبتلا شده.اسمش رو الان یادم نیس.اما خلاصه ش این که قشنگ یه ماهه که داره کل بدنش رو آبزِرو! میکنه بلکه یه بیمارى ى پیدا کنه.و این که میگم، اصلا در حد معمولش نیستا.در این حد بود که همین چن روز پیش که بابت یکى از موارد مشکوک یابیده شده!!! باهاش رفتم دکتر،ً دکتر رو کچل کرد بس که سوال پرسید.دکتره هم آخرش گفت باید برى متخصص اعصاب و روان ببیندت:/ هیچ وقت فکر نمیکردم کسى به چنین درجه اى برسه.البته بیمارى هاى روانى هم به هر حال با اتفاقات درون بدن خیلى مرتبطن.اما خلاصه علاوه بر سه شنبه، چهارشنبه م هم با این نگرانى شدید براى س سپرى شد.بعد درست وقتى که فکر کردم یه کم اوکى شده پیام داد که حالم خوب نیس!حالا دیگه خودش هم فهمیده که این کاراش حقیقتا بیماریه! و طبیعى نیست.حالا داره این بیماریشو بزرگ میکنه...واقعا واقعا واقعا آخرین نفرى که دوست داشتم اینجورى مستأصل ببینمش( بعد از مامان و بابام البته!) همین س عزیز خودمون بود.خدایا جان.کمکش کن...

تنهایى خیلى خیلى خیلى موجود خریه!همین س از تنهاییشه که اینجورى شده(از نظر من و خودش!) واقعا دارم به یه نتایج خیلى ناامیدانه اى میرسم.بیاین تنها نمونیم...

پ.ن : میلیون ها نفر در آرزوی جاودانگى به سر میبرند

 در حالی که نمی دانند با بعدازظهر بارانی یک روز تعطیل خود چه کنند!  سوزان ارتز

پ.ن ٢ : دوس دارم خودم بیام پستامو بخونم کامنت بذارم:دى خیلى خل شدم نه؟؟؟؟:)))

دورِ باطل

میدونم این دو سه روز خیلى نوشتم.اما اینجا رو جز واسه آرامش خودم نساختم.پس گور باباى نوشتنِ زیادى...

بدترین حالتى که هست اینه که بگردى و بگردى و بگردى برسى به این که ایتس آل یور فالت...

این بدترینِ بدترینِ بدترینه!

دارم فکر میکنم که ما آدما اگه بدى داریم، خوبى هم داریم.اگه من خوبى هام رو نداشتم، کى میموند پیشم؟

چقد تلخه که میایم میشمریم.٢ تا خوب و ٤ تا بد تو ، ٣ تا خوب و ٤ تا بد من!اِ یکى طلبم...فکر کنم من اُوِرکِیر میکنم قضایا رو.از تنهاییام میترسم.کاش میشد عصاره ى آدما رو ببرى تو تنهاییات.کاش میشد آدما رو داشته باشى با خودت.تو تنهاییات مثل این تى بگ ها بذاریشون تو آب جوش و بعد عصاره شون دربیاد و تو مست بشى و دیگه هیچى نفهمى.

هرکى هر چى هم که بگه، خودمونیم که تعیین میکنیم شاد باشیم یا ناراحت.من الان حس حماقت دارم.چون میخوام یه ساعت بیدار بمونم بلکه بتونم باهات حرف بزنم.من همیشه حسم یا حماقته، یا هیجان بیش از اندازه...خواهش میکنم همه تون کوتاه بیاین.بیشتر از این این حسِ خود متهم بینىِ خودآزارنده ى من رو زنده نکنین.من خودم داغونم به خدا.میخواستم خودخواه بشم مثل سین.بگم من همینم که هستم...اما دیدم این فقط پاک کردنِ صورت مسئله ست.اما جنگیدن هم فایده نداره...اصلا فقط بذارین لااقل یه هفته از جنگِ قبلى بگذره ، بعد پاتک بزنید.آدمم به خدا.


پ.ن : I still feel like a child...I still need u by my side...I still hear u late at night...

پ.ن ٢ : براى بار هزارم..من بلد نیستم قهر کنم.خودم رو هم از کسى نمیگیرم که ادبش کنم.چون همیشه بقیه برام خیلى مهم ترن تا من براى اونا.خودم زودتر از اونا دق میکنم!!!

پ.ن ٣ :آخرش یا شما منو میکشین یا من خودمو!