مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

خوب که هیچ،بد هم نه،افتضاح تعریف بهترى است...

همه ى این ها به خاطر اوضاع خراب بعد جسمانى من باید باشد.اما بینى و بین الله!!! آدم ها درست وقتى که باید، نیستند!!!مثل الان که ترجیح میدادم چس ناله هام رو ببرم پیش یه آدمى و غرغرهام رو خالى کنم.اما توى لیستِ ذهنیم رسیدم به اسم ع!پیام هم دادم حتى.اما آدم ها اون وقتى که باید باشند ، هزار جور کار جور و واجور برایشان پیش مى آید...

بدجورى به یک تعریفِ شیک از "رفاقت" نیاز دارم...انقدر بدجور...من از آدم هاى بى لیاقت خیلى خسته ام.از آدم هایى که یادآورىِ گاه به گاه الطافت! رو بذارن به پاى منت گذاشتن، کسایى که اعتماد به نفس ضعیفشون رو بذارن به پاى غرور تو...چقدر ما آدم ها بى رحمیم.

نه بذار اصلاحش کنم.چقدر دنیاهاى ما آدم ها با هم فرق دارد.چقدر شنیدن این حرف ها درد داشت براى من.چرا هیچ کسى هم نیست که اشک هاى من رو  ببیند و برود و اصلا دلش بسوزد به حال دل سوخته ى من!چرا نذاشتم هیچ کسى بویى ببرد که آن روز که همه شان رفتند سر کلاس، من غرورم رو شکستم و اشک ریختم.چرا هیچ آدمى نیست که بدون هیچ چشم داشتى دست آدم را بگیرد.چرا همه براى هم منت میگذارند.چرا سین میگوید برایش مایه نذارم؟چرا من با همه ى آدم ها مشکل دارم؟چرا مادرم میگوید مشکل از من است؟اصلا چرا من مشکل دارم؟چرا چرا چرا؟چرا هیچ کسى نیست که قلبى که آدم میگیرد توى دستش را ، حس کند؟من یک بیمار روانى دچار غرور کاذبم.من اصلا بدترین آدم دنیا.بى انصاف ها.من کادوى تولد نمیخواستم.فقط کاش درکم میکردید.من خیلى راحت میشکنم.میدانم به تخم هیچکدامتان هم نیست که این جا من از غصه تلف بشوم.میدانم که حتى اگر نباشم خوش خوشانتان به راه است.چقدر تلخ است.این جمله رو درک کنید.همین الان.براى همیشه.این جمله که میگویند آدم هایى که میخندانند درد زیاد دارند.آدم هایى که میخندانند، یک روزى که دلشان میگیرد همه بهشان گیر میدهند که بخند.من یکى از آن آدم هاى عوضى هستم.من مال خودم نبودم.هیچ وقت نبودم.من همیشه براى دیگران بودم.

از این رفتارهاى خودم خسته شدم.از این حساسیت هام.چرا انقدر بدبینم؟چرا هیچ کدامتان نفهمید که منِ لعنتى قرص خورده ام.که منِ لعنتى تمام دیروزم رو وقف کردم.که منِ لعنتى دلم راحت میشکند.که منِ لعنتى درد کشیدم و شما گذاشتید پاى غرور؟من خیلى لعنتى است.اصلا بزنید لهش کنید.همین است که تنهایى بد است.اصلا فاک دیس لایف.خدایا واقعا میخواستى به همین جاها برسیم و بعد بیاییم به پایت بیفتیم؟این منِ لعنتى رو ببین.این منِ لعنتى همونه که بهش گفتى "بهت همه چى میدم.الا آرامش.خودت برو پیداش کن."حالا من باید لیست کانتکتامو بگردم تا بتونم آرامشو با یکى پیدا کنم.بعد هم همه رو خط بزنم.اینم از زندگىِ من.بیا با دستاى خودت نشونم بده فرمونو کدوم طرفى بچرخونم.آره منو ترسوندن.ترسوندن ازم بگیریشون.اگه قرارخ کسى رو بگیرى منو از اونا بگیر.من از اولش هم اشتباه بودم.اصلا من جهش ژنتیکىِ لعنتىِ آفرینشتم.چرا بعضى بنده هاتو زجرکش میکنى؟

حالم اصلا خوب نیست.....

دنیا که مى چرخد...

سلام ارى جان.یک زمانى هم بود که من فکر میکردم زندگى خیلى بهتر از این ها با من راه مى آید.یک زمانى هم بود که آینده ى روشنم چشمام رو میزد.یک زمانى بود که هیچ کس حق نداشت به آرمان ها و آرزوهاى من تو بگوید!!اما زندگى سخت است.دیگر دارد باورم مى شود که این تمایلات من ریشه در فصل ها و ماه ها دارند.ارى جان هراس این سال ها کشنده ست.این که فکر کنى قرار است اوضاع تا ٥-٦ سال دیگر همین باشد.من شادم.خوشحالم.میخندم.اما زندگى این نیست.اگر میخواستم درجا بزنم، راه هاى قشنگ تر و مسیرهاى زیباترى هم بود.اما من آدمش نیستم.من آدمِ نگاه هاى پوچ نیستم.میخواستم نباشم.به هرکسى که میتوانستم گفتم.گفتم که من آدمش نیستم.گفتم من به یک جایى میرسم که تو در خواب هم نمى بینى.آدم ها چکار میکنند؟میخندند؟نه حتى خنده هم نه.اگر قرار است فکرهاى تبلوریافته!! ى من به هیچ جایشان نباشد همان بهتر که توى ذهن خودم رسوب کند.از یک روزى هم بود که تصمیم گرفتم به کسى نگویم.که من چقدر خواب دیده ام.که من میتوانم چون میخواهم!

ارى جان میشود از یکى بخواهى که یک راه خوب بگذارد جلوى چشم هاى من.میخواهم خطر کنم.بله میخواهم ده سال بعد به یاد این روزها نیفتم.من آدم درجا زدن نبودم.بودم؟دیگر به کسى نخواهم گفت من را به یاد داشته باش.ذهن هاى خاموش براى فراموش کردن بهترند.ذهن هاى فسیل زده.کسى گفته که زندگى فقط براى گذراندن است؟اصلا کسى گفته که زندگى فقط براى حرف زدن است؟چرا پس کسى نمى آید به کسى بگوید که زندگى براى پیدا کردن است.براى یافتن یک راهى که بهترین نقاشى رو خلق کنیم.براى رسیدن به قشنگ ترین فرمولى که بتوانیم با آن، روى آدم ها ! تأثیر بگذاریم.ما آدم ها به اندازه ى فکرهایمان رشد میکنیم.من اینجا نمیمانم.ارى جان این جا جاى من نیست.ایده ى جدید؟من توى زندگى ام نمانده ام هیچ وقت.زندگى سخت میشود اما غیرممکن نه!اصلا چه اسم بدى رویش گذاشته ایم.زندگى فقط زنده بودن نیست.کاش میشد اسمش را مثلا بگذاریم دوندگى.من اینجورى بیشتر ترغیب میشوم براى رویاهایم.ارى جان همان روزى که من این ها را بخوانم و به این برسم که چرتِ محض گفته ام، همان روز روز مرگم خواهد بود.وقتى اعتقاد قلبى ام را به این رویا از دست دادم، بدون شک مرده ام بدان..من آدمش نبودم.درجا نمیزنم.ارى جان لحظه هاى تنهایى ام خیلى سخت شده است.میترسم با خودم تنها بمانم.میترسم.از خودم میترسم.نمیشود مرگشان را ببینم...نمیشود.نمیتوانم.بیشتر از این که از امید بنویسم از ناامیدى نوشتم.

--من بالاخره تو را پیدا خواهم کرد..من سرنوشت رو شکست خواهم داد.این نقطه ى صفرِ سرنوشت من است.تو ، نقش خودت رو دارى.اما من مهم ترم!--


پ.ن : میگه بیا این لاتارىِ گرین کارتو رجیستر کن.

یعنى من اگه گرین کارت گیرم بیاد همه خانواده سعادتمند میشن!

اگه گرین کارت گیرم بیاد چى میشه؟برم اونجا؟

پ.ن ٢ : دوستان شدیدا نیاز به یک مشاور / روانشناس خوب دارم.اگه میشناسید دریغ نفرمایید لدفا...

پ.ن ٣ : بعدا مینویسم..........

شاید یادت نیاد، ولى من همونم.

حسى که آهنگ mister k.  به من میده یه حس متفاوتیه.به نظرم این آهنگ از اون آهنگاییه که اگه کسى خیر منو بخواد هرگز اجازه نمیده گوش کنم...امروز بر حسب اتفاق آهنگ U-turn(lili) رو مجددا گوش کردم.سال پیش به توصیه ى یکى از دوستاى وبلاگى گوش داده بودم.امسال خیلى بیشتر ازش لذت بردم.بقیه ى آهنگاى Aaron هم دانلود کردم.اما حسِ ناامیدىِ توى این آهنگ عالیه.قشنگ میتونه منتقل بشه.و اگه یه روز سخت مثل من داشته باشین، عجیب نیست که اشکتونم دربیاره.

امروز منتظر بودم صداتو بشنوم.لحظه شمارى کردم برسم خونه.صداى آدما معتادکننده س دیگه نه؟اما با این که میتونستم خودخواه باشم، راهم رو کج کردم رفتم پیش س جان.رفتم که دستشو بگیرم و به چشماش آرامش بدم.بیمارى خیلى بده خیلى.مخصوصا اگه بدونى روانت هم درگیره.انقدر حرفاى تکرارى زدم که از خودم بدم اومد.من آدمِ حرفاى تکرارى ام؟صداى تو رو بخشیدم به این حسى که الان دارم.حسِ کنار کسى بودن.موقع سختى ها.حس این که س بهم بگه چقد زندگى سخته و منم دستشو بگیرم و بگم بعد سختى هم آسونیه.حسِ فشردن دست یک دوست، حس فوق العاده ایه.من ٢ روزه که عمیقا تجربه ش میکنم.دیروز من تنها بودم و یکى دستمو گرفت.امروز من دست س رو گرفتم.اى بابا این آهنگ داره اشک منو درمیاره.من هنوز دلم میخواد صداتو بشنوم.هرچقدر هم که مال من نباشه.من آدمِ لحظه ها هستم.ماجراى یه دقیقه پیش از یادم میره.من آدمِ لحظه ها هستم و هنوز منتظر صدات.لوس شدم میدونم.وقتى الف از این حرفا میزد، فکرشم نمیکردم انقدر زود تجربه ش کنم.اما ما آدما  به زندگى چنگ میزنیم که دوست داشتنیامونو نگه داریم.my goldfish died today...

امروز روز یادگیرى بود واسه من.روزى که خودم رو، تو رو، فراموش کردم.واسه یکى دیگه...حال خودم هم خوب نیست.حیف که نمیشه بهت بگم.اما حالم خوب نبود.به هیچ کس هم نتونستم بگم که دارم از ترس میمیرم.فکر کنم به یه حس خوبى اعتماد کردم که از آسمون میومد.حتى با مامان هم نشد که حرف بزنم.دلم رو زدم به دریا و ...

امروز روز آدماى جدید بود.امروز حس دکتر رو درک کردم.حسِ آرامش دادن به مردم.هرچقدر هم که سین بهم بگه جوگیر، من امروز یاد گرفتم.من امروز ، چند روز بزرگ شدم:)

این داستان : دافعه ى قطب هاى مخالف!

٢ تا جمله میگم، باشه تو ذهنتون تا آخر بحث.اگه از دفترى خوشتون میومد انقدر توش جزوه بنویسید تا ازش متنفر بشید!...اگر عاشق کسى هستید، بهش خیلى نزدیک بشید.تا ازش متنفر بشید!...

دورنماى آدما خیلى قشنگه.من حتى آدماى با دماغ سربالا رو از دور دوست دارم.اما دوست دارم هیچ وقت نزدیکشون نشم که بوى تعفن افکارشون حالمو به هم بزنه.باید آدمایى که دوست داریم رو رها کنیم.تا بمونن تو حال خودشون.واسه همینه که من همیشه معتقدم عشق باید نرسیدنى! باشه.عشقى که وصال همراهش باشه به قول نادر ابراهیمى میرسه به قبض برق و تلفن و ...نه که اینا بد باشه نه.اما من ترجیح میدم تصور ایده آلم از آدما خراب نشه.هروقت به آدمى نزدیک شدیم، تازه فهمیدیم که حتى وقتى نوع پوشش و رفتار و منشِ یک آدم ، به عنوان یک غریبه، چشممون رو میگیره، چقدر میتونه به عنوان یک فرد خیلى آشنا، همون رفتارها آزاردهنده باشه.حقیقتا آیم سیک آف!! این وجهه ى روابط انسانى!....شاد براى همینه که سعى میکنم از آدما دور بمونم.شاید براى همین بود که فرار کردم از جلوى چشم یک عالمه آشنا و آمدم به یک خوابگاه دنج، که کسى را نشناسم، چهره ى شیطانى کسى را نبینم!، حال خراب کسى تصوراتم رو از تحملاتش! مثلا خراب نکند...ما آدم ها درست وقتى شروع میکنیم به تکرارى شدن، غیر قابل تحمل میشیم.یه دفترى رو بین همه ى دفترا دیدم.خیلى ازش خوشم اومد.سریع برش داشتم تا توش یه چیزى بنویسم.دفترم تکرارى شده الان، زشت شده، دوستش ندارم.آدما خیلى پیچیده ترن.مثل دفتر نیستن.اما قانون حاکم بر تعاملاتشون همینقدر ساده ست.انقدر که مجبورمون کنه دورمون یه دیوار بکشیم که کسى نیاد.بلکه کسى تصورمون رو خراب نکنه.میخوام یادم باشه یه زمانى که خواستم ازدواج کنم ، با کسى نباشه که خیلى دوسش دارم.من تحملِ تکرارى شدنِ آدماى مهم زندگیم رو ندارم.حالا به یه نتیجه اى رسیدم.من حتى تحملِ بیمار دیدنِ آدما رو هم ندارم.همون دلیلى که واسه میم آوردم که حالم خراب بود.من میخوام آدما ازم دور بمونن.وقتى بخوام معاینه شون کنم همه ى ترساشونو تو چشماشون میبینم.شاید هم تازه اینجاست که میفهمم چقدر همه مون شبیه همیم.عین یه کلون انسانى که دقیقا مثل هم برنامه ریزى شدیم.اینجاست که اون پروفسورِ خفنى که ١٠ سال زندگیم رو تحت تأثیرِ فتوحاتش بودم، با یه معاینه ى ساده ، تو ذهنم اِن طبقه سقوط میکنه و میاد میرسه کنارِ همه ى بقیه ى آدم ها...این جاست که میفهمم همه مون چقدر معمولى ایم.همه مون چقدر خیلى وقتا دوست داشتنى ایم و در مقابل خیلى وقتا رقت انگیزیم...

بیاید از هر کسى که دوستش داریم دور بمانیم.براى خودش، براى خودمون...

اینم از این!

امروز شاید یکى از معدود روزها در طى ٣ سال گذشته بود که از خودم راضى بودم...مثلا کم پیش میاد که به همه ى کاراى تو ذهنم برسم...امروز یه خواب راحت داشتم.جدا باورم نمیشه.اما خب بر اساس تجربه میگم که احتمالا تا همین چند دقیقه ى بعد گند میخوره به احساسات مثبتم.امیدوارم که حالا اینجورى نشه؛)

بنا به یکى از تزهایى که خیلى وقته دارم و اون هم این که شادى یعنى رضایت شخصى!، پس بنده الان در شادترین لحظه ى ممکنه به سر مى برم.

آهان تنها مشکل این لحظه م یه کم آن کامفورتِبِل بودنم درمورد این سال پایینى هاى عزیزیه که مسئولیتشون رو به گردن گرفتم!نظر شما چیه؟به عنوان یه چیزى مثل یک معلم طور! به نظرتون جذبه مهم تره یا صمیمیت؟خودم که صمیمیت رو مهم تر میدونم.اما بنا به توصیه هاى دوستان تا همین الان رو بحث جذبه کار کردم!! که البته با روحیه م اصلا همخونى نداره.ترجیح میدم با کسایى که فقط یه سال ازم کوچیک ترن(الهى!:دى) دوست باشم تا این که دقیقا شبیه یه معلم سخت گیر باشم...خلاصه این که هنوز این گوگولیا فکر کنم از من میترسن:دى یا شاید فقط من اینجورى فکر میکنم!!

یه مسئله ى دیگه...نمیدونم واقعا به ژنتیک علاقه دارم یا صرفا خوب بلدمش و این واسم حس خوب داره...خلاصه امروز رفتم با یکى از اساتید حرف زدم.راستش الان یه کم ترسیدم.با این که وقت داد واسه یه هفته دیگه! تا به قول خودش ببینه چى بلدم، اما با این حال میترسم راه اشتباهى رو انتخاب کرده باشم.من کار آزمایشگاهى نکردم.در واقع اگه بخوایم خوشبین باشیم احتمالا با شرط و شروط قبول میکنه لااقل اسمم بره تو مقاله مثلا.نِوِرمایند.کاش همه چى خوب پیش بره.فعلا که اوکیه همه چى.واسم انرژى مثبت بفرستین کلى:)


پى نوشت : ببین یادت باشه دیگه با هیچ آدمى انقدر صادق نباشى.یه روزى هم تو جواب این که "حالت چطوره" میگى "داغونم!" طرف هم میگه "تو ماى بالز!" اون موقع بیا من خودم گوشتو بکشم!!!