مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

نفس هاى آخر.....

راستى غرق شدن چه حس بدى دارد.امروز تا دمِ غرق شدن رفتم.تا دمِ دمِ مرگ!البته فکر میکردم بعد از این تجربه یه کم متحول بشم و به یک سرى شهودهایى دست پیدا کنم.اما هنوز که متحول نشدم.از شهود هم هنوز خبرى نیست...بعد یکى دو ساعت...خلاصه بیینیم چه مى شود..آیا به یک دید اگزیستانسیالیستى از وجود میرسم یا نه.الان حق دارین بگین چه ربطى داره!(ربطش تو ذهن منه:دى بیخیال)


پى نوشت : راستى اون هایى که تو دریا غرق میشن در حالى که هیچ امیدى هم ندارن که کسى به  دادشون برسه واقعا چه عذاب سختى میکشن...ایشالا واسه هىچ کس پیش نیاد:(

نامه هایی به آسمان2

سلام اری جان..حال و احوالت چطور است؟بیا میخواهم باز روراست باشم.اری جان ما آدم ها همیشه دنبال چیزهایی میگردیم در زندگیمان که دیگران بهمان ترحم کنند.ترحم.یا نمیدانم.یک حسی شبیه این که آره!زندگی من اونقدرها هم الکی نیست.مثلا دختری را میشناسم که به تازگی پدرش را از دست داده است.با این که بی نهایت برایم عزیز است، اما این حس ترحم پذیری همیشگی اش حالم را بد می کند.این که همیشه(از بعد آن اتفاق) این را به روی خودش و ما می آورد و ...آهان!حالا فهمیدم اری جان.فهمیدم.ما دنبال یک دلیلی میگردیم که گندی را که به زندگیمان میزنیم توجیه کنیم.یک جوری خرکی زندگی میکنیم که خودمان هم راضی نیستیم.بعد همه ش دنبال یک بهانه یا مقصر میگردیم که خودمان را توجیه کنیم.وای از ما وای...

خب اری جان من هم چند وقت است همین کار را میکنم.اما این توجیه را با عدم علاقه ام میپذیرانم! به بقیه.در این که خب علاقه ای نبوده به رشته ام که هیچ شکی نیست.اما" الان" چنان بی علاقه هم نیستم.راستش از این میترسم که یک روزی به خودم بیایم و ببینم که ای داد بیداد!همه ی زندگی ام را توجیه کرده ام و از خودم وآن چه بودم فقط یک پوسته ی نازک تظاهر همیشگی باقی مانده...در این که من آدم جوگیری هستم شکی نیست.مثلا امروز فیلم the teory of everything را دیدم.و به این فکر کردم که چقدر به فیزیک میتوانستم علاقه داشته باشم..یک جایی خواندم که میگفت ما ایرانی ها!!! یک خصلت بدی که داریم این که در همه چیزی سررشته داریم.آن هم سررشته ی الکی.اما از بحث دور نشویم.خلاصه در نهایت به این عشقی که آقای هاوکینگ به رشته اش داشت، فکر کردم.به این که چقدر به معنای واقعی استاد فن بوده.آن وقت من بعد از 2 سال هنوز مقابل پرسش های فوامیل! و هرازگاهی نشان دادن مثلا برگه های آزمایش و این ها دهنم به هیچ کلام تخصصی ی باز نمیشود و شرمنده ی خودم میشوم.با این که به قولی علاقه ندارم.با این حال این زندگی من بوده و هست.مطرح کردن همیشگی علاقه نداشتنم الان بدتر از هر عذاب دیگری نمک پاشیدن به زخمیست که حالا حالا ها خوب نمیشود.الان که این را نوشتم به بقیه فکر کردم.به همه ی آن هایی که علاقه دارند، که خواندن درس های پزشکی برایشان مثل نوشیدن شربت شهادت برای عاشقانش شیرین است.به آن همکلاسی ی فکر کردم که همیشه متعجبمان میکند از متانتش و درس خواندنش و .. و آنقدر عزیز است (لااقل برای من) که حد ندارد.البته من بحث علاقه منظورم بود اما واقعا شخصیت قابلی است.خوشا به حالش.باز می دانی به یاد چه افتادم اری جان؟به یاد این که از دوست عزیزم خانوم سین جان یاد گرفتم که هرجا ازم بد گفتند بگویم "من همینم که هستم!" نمیدانم شاید هم همیشه حرف اشتباهی نباشد.اما الان فکر میکنم که این حرف و این طرز فکر منشا خیلی از رفتارهای غیرقابل توجیه من خواهد بود که با واکنش اطرافیانم هم حتی درست نمیشود.و دروغ چرا اری جانم، الان فکر کردم که آیا من هم به همان اندازه ی همکلاسی جان محبوب هستم یا نه.در این که کلا آدم محبوبی بوده و هستم بدون هیچ اغراقی شک ندارم، اما خب شاید به اندازه ی همکلاسی جان تعریفی هم نباشم.اصلا چرا ماندیم در همان بحث همکلاسی جان:دی خلاصه این که با مجموع این فکرها به این نتیجه رسیدم که باید علمم را بیشتر کنم.که باید به آزمون اسفند صرفا به عنوان یک آزمون الکی نگاه نکنم.راستش این فیلم را که دیدم به یاد محبوبیتم پیش معلم ها افتادم در دوران مدرسه.و این که بعد از شروع دانشگاه متاسفانه انگار که نیروی اضافی از دوران مدرسه داشته باشم پرت شدم در دنیای (بی سانسور بگویم) بیخیالی و تا آن جا پیش رفتم که امروز به این جا برسم که نیاز دارم خودم را تثبیت کنم.یعنی اثبات کنم!نمیگویم فقط به خودم.درجه ی اولش به خودم(که بدانم هنوز همان آدم باانگیزه ی تشنه ی حقیقت و موفقیتم) و بعد هم به دیگران...نفس عمیق!

پی نوشت : یک مطلب دیگری خواندم.آن هم این که خوشبختی در زندگی عشق است عشق!عشق به هرچیزی.به کار ، به همسر ، به دوست ،  به پدر و مادر ، به زندگی اصلا...

پی نوشت 2 : کتاب سیذارتا را میخواندم.تا اواسطش خیلی راضی نبودم.چون با تعریف هایی که شنیده بودم انتظار بیشتر داشتم.اما آخر کتاب ، آن قدر شگفت انگیز بود که به خودم قول دادم یک بار دیگر (اصلا چند بار دیگر) بخوانمش...سیذارتا میگفت من وقتی در یک سنگ نگاه میکنم ،گذشته حال و آینده اش را میبینم.میبینم که این سنگ قبلا جزیی از آدمی بوده ، خاک شده ، سنگ شده ، باز خاک میشود ، باز زندگی جاری میشود...شهود ...شهود... شهود...بعضی ها خودشان خود خود زندگی اند.خوش به حال آن ها.و خوش به حال ما.که میتوانیم خودمان هم راهی پیدا کنیم.و بشویم خود خود خود زندگی:)

پی نوشت 3 : الان که دارم تایپ میکنم.بعد از مدت های طولانی که با لپ تاپ تایپ نکرده بودم ، به این نتیجه رسیدم که انگشتام چقدر کشیده و مناسبن برای پیانو زدن.حیف...


زندگى جدى است؟!

همیشه به این فکر میکردم که بعضى اتفاق ها در زندگى واقعا آنجورى که باید ارزش ندارند که نگرانشان بود.مثلا از نظر من نگران بودن براى نمرات دانشگاه یا با درجه ى بیشتر مدرسه از آن جمله ست.اینجور وقت ها مى آیم براى خودم این ها را مقایسه میکنم با یک مسئله ى خیلى جدى تر.مثلا مرگِ یک عزیز.بعد براى هزارمین بار به همان نتیجه میرسم.بعد که بیشتر برِین استورم میکنم(البته به تنهایى) به این نتیجه میرسم که خیلى خیلى از اتفاقاتى که مى افتند در واقع همین طورى اند.یعنى اتفاقاتى که بود و نبودشان برایم فرقى نداشته.و همیشه این زندگیست که جارى است.عین این بازى هایى که در آن شخصیت اصلى بازى فقط مى تواند برود به جلو و اصلا توان به عقب برگشتن را ندارد.آن وسط ها چندتایى سکه هست که یک سرى آدم ها (اگر بخواهیم تشبیهشان کنیم) آن ها را میخورند و سکه هایشان زیاد مى شود.این سکه ها فرصت هاى زندگى اند...خلاصه این که ما هم عین این شخصیت هاى بازى هاى ویدئویى!(به قول بعضى ها) نمى توانیم  به عقب برگردیم و فقط رو به جلو داریم.فقط گاهى که از روى صخره اى چیزى میگذریم زندگى مان یک تکان اساسى میخورد و ...باز هم ادامه ى زندگى

غرض از این حرف ها این که آدم از فردایش که خبر ندارد.اما امروز یک چیزى را دریافتم.با توجه به اتفاقى که براى خواهر جان افتاد، به این نتیجه ى نه چندان علمى رسیدم که یکى از مسائل خیلى جدىِ زندگى انتخاب شریک زندگیست.و آن لحظه اى که یک دختر به حال خودش گذاشته میشود که در نهایتِ احساس تنهایى ى که میکند براى تصمیم گرفتن(این را خودم نتیجه گرفتم!) ، باید تصمیمش را به سمع و نظر خانواده برساند.البته (هرچقدر هم که این مسئله مسئله ى جدىِ زندگىِ یک دختر باشد) این ازدواج هاى سنتى براى من هنوز یک جورِ غیر قابل درکى الکى اند.بدتر این که تو همه ش بیایى و رفتارها را تفسیر کنى و به نتایج نه چندان دلخواهى برسى از رفتارهاى گذشته ى آدم ها...مهم نیست که خواهرجان چه تصمیمى بگیرد اما من آرزو میکنم که لااقل تا وقتى که خودم را نشناخته ام در چنین چندراهى هاى عظیم و مسائلِ جدى و گرداب هاى زندگى گیر نیفتم...