مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

نپرسید لطفا!اصلا!

سلام ارى جان.نمیدانم قبلا گفته بودم یا نه، اما من خیلى راحت گریه ام میگیرد.نمیدانم چون مادرم از گل نازک تر بهم نگفته اینطوریم یا این که انقدر ضعیفم واقعا.نمیدانم عمق واژه ى ضعف چقدر باید باشد که آدم را وادار کند به حرفِ درشت زدن.نمیدانم این همه حرفى که توى دلم به آن بنده خداى عوضى! زدم کدام گوشه از فلک را دگرگون خواهد کرد.نمیدانم ارى جان.این لحظه تنها لحظه ایست توى عمرم که دلم تنهایى میخواهد.نه کسى باشد که حالم را بپرسد نه کسى باشد که بخواهد دلش بسوزد براى من.هرچند البته یک آغوش گرم از مادرم کفایت میکرد.که آن هم ممکن نیست الان.که انگار حمایت را جور دیگرى معنا میکنند همه.چقدر دلم میخواست بخندم به حرف آن دکتر لعنتى.چقدر دلم میخواست یک فحشى چیزى باشد که عمق نفرتم را برایش معنا کند.چقدر الان دلم میخواهد که همین امروز بروم و استعفا بدهم از رشته اى که کثافت به بار آورده.که هر بار کسى حرفى زد مجبور نباشم از چیزى دفاع کنم که بهش معتقد نیستم.من هیچ وقت از آدمى این اندازه تنفر نداشته ام.نمیدانم.شاید هم تنفر از همان ضعف باشد مثلا.اما میتوانم قسم بخورم ارى جان.که این تنها آدمیست تا الان که دلم خواسته بروم و تف بیندازم توىصورتش.اما حیف که لحظه ها میگذرند.و انقدر زود همه چیز دیر میشود که من با چشم گریان بنشینم و این ها را بنویسم.دلم یک آه خواست به وسعت دنیا.بعدش هم ترجیحا یک ایست قلبى ناگهانى.که شاید وجدان کسى عذاب بگیرد..ارى جان امروز متنفر شدم از رشته ام.که میتواند آرامِ جان باشد.اما..اصلا چه کسى گفته بود که من میخواستم پزشک باشم.به قیمتِ پانزذه شانزده سالى که هنوز نصفش هم طى نشده.به قیمت علاقه اى که به تاراجِ آینده رفت.به قیمتِ همین لحظه.همین لحظه که دلم خواست بمیرم و کسى من را نبیند اینطورى؟چه بد گول خوردم از روزگار.اصلا ارى جان.مگر من یک زمانى به کسى گفته بودم که میخواهم بیایم به این دنیا؟گفته بودم که تمایلى دارم؟پس چرا آن خدایى که ازش حرف میزنند آن بالا نشسته و براى من نطق میکند.بهش بگو بیاید همینجا زندگى کند.تا من یک روزى بروم و دستش را بگیرم و بگویم هنوز هم باور دارد که جهنم میتواند جاى دیگرى باشد؟!

٢ساعت بعد نوشت : حالم بهتر شده ارى جان.اما هوز تنفرم سر جایش است...

بدون شرح؟!

یکی از معضلات کشور ما احتمالا باید همین بی مسئولیتی مسئولینش باشد!انقدر که یک مامور راهنمایی و رانندگی خرده پا بیاید به ریش آدم بخندد.امروز ماشین را یک جایی پارک نمودیم و منتظر بودیم خواهرجانمان بیاید که یک ماموری که همه ش پرسه میزد آن جا آمد و با یک ژستی مقابل ما ایستاد.ما هم گفتیم عاغا ما الان است که برویم.که فرمودند نخیر شما جریمه شده اید دیگر دیر است و این حرف ها.ما هم که از ذات خبیث این ها آگاهی داریم ماشین را تکان ندادیم که بعد هم عاغا فرمودند که شوخی کرده اند.عاخه چه کسی به این ها گفته که ما با یک مامور راهنمایی و رانندگی ممکن است شوخی داشته باشیم.لابد پیش خودش فکر کرده بنده پیاده شده و یکی هم میزنم به شانه اش که دمت گرم مشتی!خیلی حال دادی!و این حرف ها...حالا این را میشود بگیریم برویم تا همان بالای بالا.که یک زمانی هم یکی دیگر به ریش ملت بخندد.استغفرالله..این جاست که میگویند:"هرگز با یک ایرانی شوخی نکن!"(برگرفته از سخنی مشهور از وزیر جانمان)

تشخیص؟!

"اختلال دوقطبى" رو بروید توى این ویکیپدیا جان سِرچ کنید.یادش بخیر اون موقعى که واحد روان شناسى رو میگذروندیم چقدر بیمارى هاى مختلف براى خودمون پیدا کرده بودیم.هرکدوم از بچه ها رو به یه بیمارى مشکوک میدونستیم.دروغ نیست اگه بگم الان یادم نیست بیمارى من چى بود:) اما از اون موقع به بعد واقعا علایم بعضى بیمارى ها رو دیدم در خودم:دى خب همه میبینن.طبیعیه شاید.اما این یک سالِ اخیر رو که بررسى میکنم ، همه ى نشانه ها مى آیند مى رسند به همین نقطه ى خاص.همین بیمارى اختلال دوقطبى (bipolar) مختصر بگویم که این بیمارى همون جورى که از اسمش پیداست دو تا دوره دارد در واقع که پشت سر هم به صورت متناوب مى آیند!فاز مانیا یا شیدایى.و فاز افسردگى.البته آنجورى که به ما گفتن این فاز افسردگیش طولانى تر باید باشد.اما من فکر کنم در طول سال ٣ تا فاز رو تجربه میکنم.فاز مانیا ، افسردگى  و یک فاز دیگر که من اسمش را میگذارم خنثى.خیلى عجیب است اصلا که آدم بیاید به بیمارى روانى خودش اعتراف کند.اما من ترسى ندارم.چه آن که خیلى ها هم هستن که از بیماریشون اطلاعى ندارن.حتى خود شما دوست عزیز:دى به هر حال بیمار روانى هم دیوانه به حساب نمى آید.از حق نگذریم خیلى هامان این روزها مریضیم.اوه بیخیال.فعلا همین را بدانید تا من برم و بقیه ى بیمارى هاى ممکنم راپیدا کنم:)

پ.ن : آهنگ "promise" رو از secret garden جان گوش بدهید دوباره.و دوباره...

نخوانید لطفا...

نه میخوام فاز منفى بردارم نه میخوام غر بزنم.یعنى حقیقتا هدفم این ها نیست.اما میخوام اینجا یک چیزى بنویسم که همیشه ى خدا یادم بماند.آن هم این که بدون دوستانم میمیرم.روحم میمیره.به معناى واقعى.دیروز مادرجانم میگفتن "پس ما اینجا کشکیم دیگه؟" خواستم توضیح بدهم اما گفتم بیخیال.مثل هرچه تا الان پیش آمده کسى نخواهد فهمید.این ها رو مینویسم که یک روزى که اومدم بخونم.بخونم که اون روزایى که من شمال هستم و "س" جان به هیج جایش هم نیست...بگم همین الان بود که چقدر دلم یک دوست خواست.فقط یکى.از همان ها که هزار بار توى آن یکى وبلاگ براى خودم توصیفش کرده بودم.انقدر توصیف کردم که الان حال توصیفش هم نیست حتى.دلم میخواهد یک دلخوشى داشته باشم همینجا در همین شمال سرسبز که برایم پر از خاطره هست.دلم نمیخواهد عین این آدم هاى بداخلاقى که هیچ دوستى ندارند بنشینم توى خانه و همه ش همین آهنگ لعنتى رو گوش بدهم.مادرم میگوید "راهتان عوض شده حتما" نمیدانم اسمش هرچى که باشد من این جا یک دلخوشىِ دیگر میخواهم.از جنس یک دوست خوب که قبول کند همین الان که زنگ میزنم بهش حاضر شود بیاید برویم دریا.بعد من همه ش غر بزنم از همه برایش.غر بزنم که از دوستِ گرام ناراحتم یک کمى.از خودم هم یک کمى.غر بزنم که دوست ندارم برگردم تهران مثلا...مثلا او هم از رانندگى من بترسد.اصلا به خاطر خودش سرعت را کم کنم مثلا.دلم میخواهد مثل "الف" جان که با تمام وجود بلافاصله بعد از تمام شدن امتحانات بلند میشود میرود به وطن ، من هم پرواز کنم به سمت وطنم..من هم همه ش دست دست نکنم و از دوستانم نخواهم که کمى بیشتر بمانیم تهران و بگردیم.فقط چون منِ لعنتى با تنهایى اینجا کنار نمى آیم.دلم میخواهد من هم با یک عالم دلتنگى براى دوستان قدیمى پر بکشم بیایم شمال.که نهایتش فقط نشود همین دورِ همى هاى زورکى..که همه ش "س"ى را ببینم که من را نمى بیند...شاید دوستِ گرام راست بگوید که من یک مشکلى دارم در رفتارم.شاید واقعا این طورى باشد.من ٢ سال است که از تمامِ دنیا همان دوستىِ ساده ى پاکى را خواستم که داشتم.یا فکر میکردم اصلا.که داشتمش.میگویند بهترین دوستِ آدم پدر و مادر آدم است.اما این جمله کشک است به خدا.خانواده رو دوست دارم.با تمام وجود.این به کنار.اما ...

نفس عمیق!!خیلى سعى کردم شکرگزار باشم.این هم یک بارِ دیگر.همه ش طلبِ من...

چرا من ١٠ دقیقه که درس میخونم و بعد ساعت رو نگاه میکنم فقط ٥ دقیقه گذشته، ولى وقتى ٥ دقیقه نت رو روشن میکنم یهو ١٠ دقیقه میگذره؟نسبیت همینه دیگه نه؟:(

به قول این فرنگیا تایم فلایز..واقعا هم تایم فلاى میکنه.میدونم تا چشم رو هم بذارم پاییز هم رسیده..

راستى هنوز هم اینجا هوا خوبه.الان از پنجره ى اتاق که نگاه میکنم تقریبا همه جا سبزِ سبز شده:)

پ.ن : خدایى عاخه کى تو تابستون درس میخونه:عصبانى: