مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

تکنو لوژى!

نمیخواستم دیگه انقدر پرکار بشوم در وبلاگ.اما خب...

چقدر تنها شده ایم.انقدر که نمیتوانیم وقت بگذاریم براى عزیزانمان.ببریمشان بیرون بلکه هوایشان عوض بشود.بعد همه ش نشسته ایم و سرمان را برده ایم توى این گوشى هاى لعنتى.الان یکى از اون لحظه هاست که از تکنولوژى متنفر شدم!وقتى دیدم یک عالم از دوستانم "بر خط"!! هستند و دریغ از یک خبر گرفتن!اصلا توقعى هم ندارم از کسى ها!اما مثلا اگر این تکنولوژى نبود احتمالا الان با یکى از دوستان بیرون بودیم و میگشتیم..این جا که زورم نمیرسد به کسى اما تهران که رفتم حتما هر روز "سین" جان رو برمیدارم برویم بیرون.توى پارک بنشینیم.مثلا یک جعبه شیرینى بخریم و یک چایى هم کنارش.بنشینیم روى یک نیمکتى و به این فکر کنیم که آیا آشناى همیشگى را در پارک ملاقات خواهیم کرد یا نه!یا مثلا قصه بسازیم براى مردم.این جا اما زورم نمیرسد به کسى که راضى اش کنم ببرمش بیرون.تهران اما انگار از این نظرها هوایش بهتر است!فعلا همین حالا را عشق است اصلا.پیتزا را عشق است:)

یا پزشکی یا مرگ؟؟؟شوخی میکنی!!!

خیلی ها هستند که علاقه ی شدیدی دارند به این که پزشک! بشوند(در درجه ی اول دانشجوی پزشکی البته).بعد احتمالا با خودشان فکر می کنند که چه حالی دارد به آدم بگویند آقای دکتر یا خانوم دکتر!اولا که خدمت خانم های عزیز بگویم که بنا به یک قانون نانوشته همسران پزشکان به "خانوم دکتر" تعبیر می شوند(حتی اگر دیپلم داشته باشند مثلا!)پس زحمات کسانی که تنها علاقه شان شنیدن این واژه است در همین ابتدای کار به چیز رفته است.من توصیه میکنم اگر تنها دلیل رفتنتان به این رشته این واژه است ، تنها اکتفا کنید به همان دیپلمتان و نهایتا به دنبال یک آقای دکتر بگردید..البته این نظر خلاف دیدگاه های فمنیستی بنده است اما واقعا اگر تنها انگیزه تون همینه شدیدا توصیه می شود...از این ها که بگذریم ، بعد از یک مدت نه چندان مدیدی که از قبولی شما در این رشته ی مقدس بگذرد ، دیگر انقدر لفظ "دکتر" را از غریبه و آشنا شنیده اید که گوشتان خسته شده و اگر تنها انگیزه تان همین بوده باید باقی نزدیک به یک دهه درس خواندنتان را بی هیچ انگیزه ای بگذرانید و این ها...این ها به کنار.همان باانگیزه هایش هم آن وسط کار کم می آورند.خلاصه این که یک فکری به حال انگیزه تان بکنید حتما.که مثل چیز توی گل گیر نکنید بعدا تر ها.باور کنید اگر بنده دانش امروزم رو از این رشته قبلاترها داشتم احتمالا به هیچ صراطی مستقیم نمیشدم و در نهایت مهندسی چیزی میشدم.اما خب نشد که بشه.و مثل خیلی های دیگر از همکلاسی های عزیز ، ما هم ناکام ماندیم و این ها.حالا خیلی بد هم نشده.میگویند پزشک ها پولدار میشوند در آینده.اما این جا لطفا دقت بفرمایید که ما 2 نوع از آینده را میشناسیم.کوتاه مدت و بلندمدت.کوتاه مدت را که بیخیال.شما به همین که می توانید برای بچه هایتان در آینده خانه ی لوکس و این ها بخرید دلتان را خوش کنید.وگرنه در جوانی تان احتمالا پول قلنبه ای دستتان را نخواهد گرفت.مثلا شما فکر کنید که یک اینترن که در واقع حداقل حداقل 6 سالی درس خوانده در کشور ما فقط 200-300 تومانی در ماه حقوق میگیرد.حالا این را بگیرید بروید تا آن جا که بلافاصله بعد از گرفتن مدرکتان احتمالا حداقل یک آدمی را ملاقات خواهید کرد که بهتان بگوید "عمومی که به درد نمیخورد" و این ها.بعد در همان لحظه اگر سکته ی قلبی را رد بفرمایید احتمالا به فکر رزیدنتی می افتید.اما زهی خیال باطل که اول باید 2 سال به دولت خدمت کنید.البته در این 2 سال اگر بروید یک جای دور دور احتمالا میتوانید پول قلنبه ای ردبیاورید.پس این جا لااقل یک چیزی نصیبتان می شود.اما بعد از این که این 2 سال هم گذشت اگر با سن نرمال وارد دانشگاه شده باشید ، تازه میشود 27 سالتان.حالا میتوانید بخوانید برای رزیدنتی و این ها.حالا تازه یک مسئله ای مهم میشود احتمالا برای دخترخانوم ها.این که اگر آدم کمال گرایی باشید احتمالا دوست خواهید داشت که وارد رزیدنتی شوید و بعد ازدواج کنید.البته اگر قبلا زرنگی نکرده باشید!!!!؟ و رینگ استریت نشده باشید(البته آدم میماند که واقعا کار خوبیست آدم رینگ استریت بشود یا نه)) اما خلاصه این که حالا فرض بگیریم اصلا ازدواج هم کردید ، بعد از آن هم باید 4 سالی برای رزیدنتی بخوانید(حالا کمی کمتر یا بیشتر)بعد تازه میشوید پزشک متخصص.در 31 سالگی....من کاری به ادامه اش ندارم چون جدا نمیدانم بعدش چه خواهد شد واقعا.اما خودتان در نظر بگیرید و ببینید اگر واقعا تحمل این زندگی را دارید بیایید به این رشته ی مقدس! و گرنه بی هیچ تعصبی به رشته ام ، بهتان توصیه ی اکید میکنم که بروید دندان پزشکی ی چیزی بخوانید.بلکه رستگار شوید.برای اطلاعتان هم میگویم که دندان پزشک ها 6 سال تحصیل میکنند با واحدهای بسیار آسان تر و بعدش هم  بلافاصله میتوانند شروع کنند به کار و پول و .....داروسازها هم که بعد از 4 سال درس خواندن و در واقع در دوران دانشجوییشان میتوانند در یک داروخانه ای استخدام شوند و پول و ...خلاصه این که فکرهایتان را بکنید.و در کنار این ها با این تفکرات جدید رایج در جامعه به فکر چاقو خوردن و این ها باشید.که پس فردا زبانم لال بعد از 20 سال کار شرافتمندانه مثلا یک بچه ی 12 ساله نزند بیخ گلویتان شاهرگتان را نابود کند مثلا...

خوش باشید..

یک صبح ساده!

شاید توى این لحظه، هیچ اتفاقى لذت بخش تر؟! از این نباشه که آدم از خواب پریده باشه و رفته باشه از بین صفحات به روز شده ى بلاگ اسکاى یک وبلاگى رو پیدا کرده باشه که دست بر قضا، از زمین و زمان ناامیدش کرده باشه.ولى با این حال، باز هم یه امیدى ته وجودش رخنه! کرده باشه که "نه بابا زندگى با بعضیا راه نمیاد فقط" و بعد با هزار ترفند که "اگر نخوابى دیر بیدار میشوى" و این ها و حتى با این فکر که "حالا قرار نیست آپولویى هوا کنى و این ها" اما خلاصه چشمت را به هزار زور و زحمت بتوانى از صفحه ى گوشى جدا کنى و بعد ساعت را نگاه کنى و ببینى یک ساعت و نیم از خواب عزیزت را از دست دادى.با چشم هایى که دردشان گرفته.اما در عین حال یک نسیم خنکى از همین نسیم هاى به ندرت غیرشرجى شمال بخورد به گونه ات و حواست جمع شود به روشنایى ى که تا یک دقیقه پیش حتى متوجهش هم نشده بودى.و بعد فکر کنى به آینده.به همه ى آینده اى که انتظارش را میکشیدى اما نه به این زودى.بعد فکر کنى که چطورى باز دل بِکَنى از این جا و بروى آن جا!بعد فکر کنى که واقعاارزشش را داشته؟و یا دارد؟بعد فکر کنى که فکر نکنى بهتر است!خلاصه این ماجراى یک از خواب پریدن ساده بود که تقریبا به هیچ دلیلى به جز درد یک دندان عقل تازه کشیده شده نمى توانست وقوع یابد!و من در نهایت بى عقلى تصدیق میکنم که این نوشته ى بى شیرازه را خود بنده نوشته ام.باشد که بعدترها نیایم و انکار کنم و این ها...تماس فرت...

چیزى به ذهنم نمیرسه...

فکر میکنم آنقدرى از آخرین ریاضى خواندن هاى من گذشته که دچار فراموشى شده باشم.اما مثلا وقتى فکر میکنم انگار زندگى من (یا احتمالا همه!) مثل یک تابع سینوسى است.براى همین است که میگویند بعد از هر سختى آسانى است.اما خب این چند روز انگار تابع سینوسى زندگى من ضرب شده باشد مثلا در منفىِ معکوسش.که زندگیم بیفتد روى یک منفىِ یکى که من اسمش رو میگذارم بدشانسى.تا قبل از این به بدشانسى اعتقادى نداشتم ها.اما این چند روز بهم ثابت شد که واقعا یا بدشانس شده بودم یا یک آدمى یک طلسمى چیزى فرستاده بود بیفتد به جانم.اصلا حالا شاید این که آدم که میفتد روى دور بى اعصابى و بد آوردن و این ها، دیگر توان رهایى یافتنش نیست.عاغا خلاصه این که ما این چند روز را گذراندیم.و الان انگار که زندگى دارد میفتد روى روالش.فقط یک چیزى رو یاد گرفتیم.آن هم این که زین پس!، باید خیلى بیشتر به فکر اصلاح خودمان باشیم.اصلاح یعنى خودکنترلى رفتارهاى خواسته و احتمالا ناخواسته مان.یک زمانى توى دبیرستان این معلم دینى مان(که خیلى هم دوستش داشتم و دارم هنوز) احتمالا راجع به این که آدم هر شب قبل از خواب میتواند به آن روزش فکر کند و رفتارهایش را بررسى کند و اصلاح کند و این ها حرفى زده است.آن موقع ها بیشتر شعار بود انگار.اما الان، یعنى طى این چند روز همه چیز بهم ثابت کرد که چقدر مهم است که آدم خودش را از دیدگاهى غیر از درون خودش ببیند.یعنى مثلا برود بنشیند آن گوشه ى خاطراتش و ببیند اصلا رفتار خودش را میپسندیده است یا نه.و یک چیز دیگر هم یاد گرفتم.آن هم این که زندگى،هرچقدر که میگذرد، آنقدر اتفاقات مختلف برایمان رقم میزند که کم کم درس هایش را فولِ فول بشویم.این است که یک وقت هایى که به گذشته برمیگردیم میبینیم که عجب آدم احمقى بوده ایم ها مثلا!(دور از جون شما البته)خلاصه این که از این به بعد یادم نرود که یک زمانى اگر یکى به من گفت "من تجربه دارم و بهتر میدانم" بناى مخالفت نگذارم...الان فکر کنم باید یکى از پست هاى قبلى رو اصلاح کنم که گفتم در گذشته زندگى نکنیم.به قول کامنت یکى از دوستان ، گذشته ، اگر به عنوان تجربه استفاده بشود خیلى هم مفید است.ولى نه به عنوان حسرت!

پ.ن : دلم براى گیتار زدنم تنگ شده.حالا نه این که حرفه اى باشم خیلى..تنگ شده دیگه:)

پ.ن ٢ : یک خوشحالى کوچولوى وبلاگى.بازدیداى وب رسید به ١٠٠٠.رُند شد خوشحال شدم:دى

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.