مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

از من تا من...

همیشه فکر کردم که واقعا آدم هایى که به ترک دیوار هم میخندند و کلا زندگى رو آسون میگیرند بهترند یا آن هایى که تو تنهایى خودشون غرق میشن و کم میخندن و واسه آرامششون سیگار میکشن، آهنگ هاى کلاسیک گوش میدن ....

یا این که ما واقعا راه زندگى رو خودمون انتخاب میکنیم یا زندگى ما رو انتخاب میکنه.مثلا اون شغل خاص منو انتخاب میکنه واسه این که موهامو توش سفید کنم.یا یه آدم خاص منو انتخاب میکنه واسه این که بقیه ى زندگیش رو تنها نباشه.اگه اینجوریه ، به قول یک آدم معروفى(که الان یادم نیس کى بود) آدم میشه یه ماشینى که همونى میشه که باید! بشه..

یه مسئله ى دیگه 

-سارتر معتقده حضور در جامعه التزام هایى رو منجر میشه که جلوى انتخاب آزادانه ى فرد رو میگیره.التزام جامعه ى امروز ما چیه؟اینه که ناخنامون رو مانیکور کنیم!! یا ژست روشنفکرى بگیرم یا همه ش فرت و فرت واسه بقیه شعراى خفن بفرستیم یا نه اصلا راه به راه به جوک هایى که این ور اون ور میبینیم بخندیم، یک دوست از جنس مخالف داشته باشیم براى راه به راه پز دادن به آدماى کم عقل(ى مثل خودمون مثلا) ، یا این که گوشى آیفونمون رو به رخ جماعتِ نادون تر از خودمون بکشیم یا .....

--اگه التزام جامعه این باشه و تو هم دوسش ندارى ، پس خودت چرا نمیخواى تنها باشى؟مگر نه این که انسان موجودى اجتماعى است؟

-بله اجتماعى است.اما نه هر اجتماعى که عقل آدم را ضایع کند

--پس حضور در اجتماع نیازمند حفظ حریمه.حریمى که ما رو مصون نگه داره از التزامات ناخواسته

-درست میفرمایید!!

یک مسئله ى دیگر این است که .. (حس تایپ کردنش نیست)

حالا باز هم سوال.واقعا چه کسى زندگى را تماما زندگى میکند.تماما!


//یک روز خوب//

امروز سعى کردم به آدم هاى توى ماشینا فکر کنم.که هر کدومشون کجا میرن!و یا دارن راجع به چى حرف میزنن.یا اگه تنهان به چى فکر میکنن.چه آهنگى گوش میدن؟نه که مهم باشه.اما واسه م جالب بود.فقط امروز.


پ.ن : ارى جان از تحمل آدم ها خسته ام.از تحمل دردهایشان خسته ام.چرا این خودآگاه لعنتى آرام نمى گیرد!


بوسه ى مرگ

دیشب را نخوابیدم.دیشب را زندگى کردم.به وسعت تمام این سال ها.به طولِ یک شب.به عرضِ زندگى...

ارى جان شاید باور نکنى اما دارم دیوانه میشوم.من مثل یک آدمِ در حال غرق شدن شده ام که ناگهان تمام بدنش بى حس میشود.من نمیفهمم که آب آرام آرام تا روى بینى ام مى آید.من هیچ چیز نمیفهمم.شهودم را از دست دادم.دیشب تمام زندگى ام را اعتراف کردم.نه تمام.شاید بگویم تقریبا تمام بهتر باشد.مثلا حتى گفتم که هر بار که در صندلى جلوى تاکسى سوار میشوم تصور این که کسى از پشت صندلى یک چاقو در قلبم فرو کند ولم نمیکند.از تمایلم به خودکشى گفتم وقتى بحران بلوغ را میگذراندم.از اولین مواجهه ام با مرگ گفتم.در ٧ سالگى.وقتى پاى نوزاد در حال مرگ را بوسیدم.من عمیقا گریه کردم ارى جان.و بعد...در سکانس آخر ... درست وقتى که به ارگاسم روحى رسیده بودم ، رها شدم.رها...من ، بى حس و حال رها شدم.رها شدم در اقیانوس حسرت هاى بى کران.و الان..نمیگویم که من تنها مرده ى متحرک زمینم.هنوز زنده ام ارى جان.با مخ خوردم زمین.اما میدانى!آدمى ١٠٠ تا جان دارد.من هم باور نمى کردم ارى جان.اما همین که این لحظه در حال نوشتن براى تو هستم این قضیه را اثبات میکند.روانشناسِ خودساخته ى من رهایم کرد تا در اقیانوس بمیرم.من بى انصافم ارى جان.و خودخواه.این را فقط امشب فهمیدم.خوابِ بوسه ى ناگهانى ، بعد دعوا را شب قبلش دیده بودم.بوسه چه چیزى را تعبیر مى کند ارى جان؟شاید قطره هاى اشک بر گونه هایم بوسه زدند:) امشب یک بار دیگر عاشق شدم ارى جان.عاشقِ خودم

بهنگام بمیر!!!

امروز بخشى از کتاب رو خوندم که حقیقتا به فکر وادارم کرد.نیچه به برویر گوشزد میکند : "بهنگام بمیر"

حقیقتا ناامید شدم.از هرآن چیزى که تا کنون اعتقادم بود.

چه اگر آدمى به هنگام ، زندگى نکند ، "به هنگام" هم نمى میرد.لحظه اى که به مرگ میرسم به راستى چه خواهم گفت؟این همان زندگى ایست که خودم "خواسته ام"، خودم "انتخاب کرده ام"؟؟و اگر پاسخ "نه" باشد ، چه درد عظیمى خواهم داشت از راه هاى نرفته!!الان تصورم این است که شاید راه هاى نرفته ى زندگى ام زیاد باشد.خیلى خیلى زیاد.و البته راه هاى رفته هم نه چندان به انتخاب خودم!پس لذت حقیقى چه مى شود؟رضایت از خود؟من کجاى زندگى ام را رها خواهم کرد که به خودم برسم؟و آیا شهامتش را خواهم داشت؟پاسخ "نه" اى که آونگ وار در ذهنم حرکت مى کند حقیقتا هراسناک است.اما اگر قرار باشد زندگى بارها و بارها ناتوانى ام را در شجاعت انتخاب راهِ  خودم! نشانم بدهد ، این امنیت خاطر چه ارزشى دارد؟؟آیا این امنیت ، به تکرار گوشزدهاى زندگى نمى انجامد؟و چه سودى خواهد داشت اگر پیوسته این فکر همراهم باشد؟؟؟


[[[ نیچه : "این آزمون فکرى را مجسم کن!چه مى شد اگر دیوى تو را مى گفت که باید زندگى اى را که در آن هستى و پیش از این آن را زیسته اى دوباره و دوباره زندگى کنى ، و هیچ چیز تازه اى نیز در آن نخواهد بود.هر غم و هر مسرت کوچک یا بزرگى که در زندگى داشته اى، به سوى تو باز خواهد گشت.با همان توالى و تسلسل"

"بیش از یک خیال است، بیشتر به آزمون فکرى شبیه است.تنها به کلام من گوش فرا ده!راه بر هرچه غیر از آن ببند!به ابدیت فکر کو.به پس پشت بنگر و مجسم کن که تا بى نهایت به گذشته مى نگرى.زمان تا ازل به عقب باز مى گردد.و اگر زمان تا بى نهایت به عقب باز گردد، آیا هر آن چه ممکن است اتفاق بیفتد ، نباید پیش از این اتفاق افتاده باشد؟آن چه اکنون در حال گذشتن است ، نباید پیش از این گذشته باشد؟آیا هرچه در گردش است ، نباید پیشتر، همین راه را پیموده باشد؟و اگر همه چیز ، پیش از این ، در بى نهایت زمان گذشته است ، در آن صورت درباره ى این لحظه ى نجواى ما با یکدیگر در زیر درخت ها ، چه دارى بگویى ، یوزف؟آیا این لحظه هم پیش از این واقع نشده است؟و زمانى که تا بى نهایت به عقب بازمى گردد ، آیا نباید تا بى نهایت نیز به جلو امتداد یابد؟آیا ما نیز در این لحظه ، در هر لحظه ، تا به ابد تکرار نمى شویم؟"

یوزف : "یعنى تو مى گویى از میان پیشامدهاى اتفاقى محض ، این لحظه ى خاص پیشتر نیز اتفاق افتاده است؟"

نیچه :"به زمان بیندیش که همیشه بوده است و تا ابد نیز خواهد بود.در این زمان نامتناهى ، آیا همه ى وقایعى که در مجموع ، جهان را مى سازند، نباید بى نهایت بار خود را تکرار کنند؟"

یوزف :"مانند یک تاس بازى عظیم؟"

نیچه : "دقیقا!تاس بازى عظیم کاینات!"    ]]]

وقتى نیچه گریست 

اروین د. یالوم

من از آن روز که در بند تو ام ...

آمدم گیتار زندگى ام را کوک کنم...

نتِ    تو ناگهان ناپدید شد

عزیز من برگرد

بى تو سمفونىِ   زندگى ام لنگ مى زند


پ.ن : واقعا اومدم گیتارم رو کوک کنم.که داغونش کردم... بعد این به ذهنم رسید.به بزرگى خودتون ببخشین خیلى عالى نیس:)


پ.ن ٢ : ما عادت داریم به در میگیم که دروازه بشنوه...


پ.ن ٣ : بر سر برهان نظم افتاده در شهر اختلاف

دکمه هایت را عزیزم نامرتب بسته اى؟

احسان پریسا


پ. ن ٤ : هنوز نیازمندى ها نخریدم...

طهران تحران طحران تهران

سلام ارى جان

بعضى وقتا یه کارایى میکنیم خودمون میمونیم توش.امروز صبح که رسیدم تهران از هواش و از ساختموناش و از همه شهر ، دلم یه جورى شد.انگار جمع شد یه لحظه.تنگ شد واسه خونه.ارى جان من خودم رو گول میزنم انگار.یا کلا همه رو.زیاد تظاهر میکنم.

 رفتم خونه، یه نفس عمیییق کشیدم، ذخیره ش کردم واسه این چند هفته.امیدوارم نفس کم نیارم.

تمام.


پ.ن : من زیادى حساسم یا بقیه اصلا حساس نیستن رو نمیدونم.اما مثلا آدم وسط صحبتش یکى بهش بگه برو بخواب! اوج بى احترامیه دیگه!بابا رعایت کنید خب.


پ. ن ٢ : میرم نیازمندى ها میخرم!