مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٧٤

دلم مى خواد زنگ بزنم حال مامانم رو بپرسم.دلم واسه شون تنگ شده.واسه حضورشون، و صداشون.دلم واسه شون تنگ شده اما این غمِ بدى نیس.به نظرم طول مى کشه تا آدم بفهمه واقعا چى مى خواد از زندگیش.و تنها چیزى که من فهمیدم تا الان، اینه که اگه کنارشون باشم مى تونم تا حد مرگ تلاش کنم واسه چیزى که مى خوام.اما وقتایى که نیستن، مثل الان که دورم، انگار تموم دنیا رو مى گردم واسه انگیزه پیدا کردن.نمى دونم شاید هم بد نیست.شاید این که این جا نیستن غمِ بدى نباشه.شاید بالاخره دارم یاد مى گیرم چجورى با خودم و براى خودم زندگى کنم.شاید این مرحله ى قبل از روى پاى خود ایستادنه.اون لحظه که احساس کنى همه چى پاى خودته.هر بى مسئولیتى ى یا برعکس، هر تلاشى.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.