مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٢٢

خدایاجان

حس مى کنم یه چیزى کمه

یه چیزى که صبحا به امیدش بیداربشم.چیزى باشه که لازم نباشه زیرش خط بکشم تا بمونه تو مغزم؛بلکه تو مغزم هک شده باشه.مى دونم چیه.حدس مى زنم.حدس مى زنم اما مى ترسم.مى گن اگه الان شروع نکنى هیچ وقت دیگه شروع نخواهى کرد.اما نه!هنوز به امیدش بیدار نمى شم.امیدش رو خاک کردم رفته.اما نمى شه.اینجورى نمى شه.دیر که نشده.فکر مى کردم تنهایى نمى تونم.فکر مى کردم سختمه سرمو بالا بگیرم و رویامو بلند بگم.اما نیست.نباید باشه.مردم چى مى دونن؟چرا نگران قضاوتاى الکى باشم!سرمو مى گیرم بالا و مى پرسم.تا جایى که خودم بتونم بفهمم مى پرسم.بعدش رو دیگه خودم تا آخرش میرم.

خدایا.حتى موقع گفتن اینا هم ته دلم مى گه نمى شه.مى دونى!مى خوام یه چیزى رو از اول اولش شروع کنم.از ب که نه اما شاید بشه گفت از س ِ بسم الله.واگراىِ واگرا.مى خوام برم دنبال آرزوى خودم.مى خوام یاد بگیرم.تمام

خودم حلش مى کنم.خودم

در ره منزل لیلى که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشى

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.